تاراج پاییز است در جانم
گویا مرا اقبال در خواب است
ژرف است دریای دو چشمانت
اما دلم همسان ِ مرداب است
صد نغمه ی پژمرده بر لبها
صد غنچه ی افسرده در جانم
گویا مغول بگذشته از اینجا
شهری پس از تاراج را مانم
بس کودکی ها در دلم مرده
بغض عجیبی در گلو دارم
بس خاطرات ِ گنگ ِ بغض آلود
دنیای تازه آرزو دارم
چون اژدهایی گشته تنهایی
در خلوتم خون ِ مرا نوشد
رگ های من خشکیده است ، آری
خونی به رگ هایم نمی جوشد
رفتی و در جای تو هر لحظه
جولان ِ دلتنگی و افسوس است
بر چهره ام بنگر تو می بینی
مردن ز دوری ِ تو محسوس است
باید دوباره دست به کاری زد
باید دوباره گم شوم شاید
نیروی عشق رفته ازاین تن
یکبار ِ دیگر در تنم آید
باید فنا گردم مگر روزی
شاید که خالی از خودم گردم
آسوده گردم از فنا گشتن
زیرا که من خود حاصل ِ دردم
من منطق ِ زردی ِ پاییزم
مثل عبور ِ یک زن ِ تنها
مثل زنی باچشم ِ اشک آلود
با کوله باری از غم ِ دنیا
روزی مرا آغوش تو بس بود
اینک ولی ویران ِ ویرانم
گویا تمام ِ من تمام است و
گویا که آغوش تو است جانم
شاید که در دریای چشمانت
کُلّ ِ وجود ِ من نهان باشد
من معترف گشتم که چشمانت
در فکر ِ من کل ِ جهان باشد .
« قاسم ساروی »
خیلی خوش امدید مقدمتان گلباران