یک هستی یانیستی
یک معنا یا پوچی و یک آسمان دریا،
تلخیِ غم را در شبِ چشمانم می نگارد
مهراوه اَم...
کجاست آن راهب معبد لبانت؟
تا نسیم صبح با نوازش بوسه هایش از خواب نوشین برخیزد
بگذار وقتی بیزاریم را می فهمی...
روباه بمانم!
و
پشت درهای بسته
درخششِ خساست ام را بی شائبه تقدیمت کنم!
یا سلامم را...
با آوایی عاشقانه در ضیافتِ حقارتم نثارت نمایم!
جنگ نمی خواهم
متهّم نمی کنم
امّا میخواهم نو به نو باشم
نه تبدیل شوم و نه تکمیل و از صمیم قلب...
اندیشه های محبوب تنهایی ام را قسمت کنم!
آنها که حادثهٔ دل ها شکسته اند می دانند
من آتشـــــم!
نهفته در راز و رمزِ غُربتی که خزان گم می شود در بهارِ خویش
یا چون اشکِ مرجان گونۀ فرشته ای...
سرنوشت دنیای آلوده را به جادویی تطهیر می کنم!
تا هر نگاه ...
پنجره ای باشد برای آفتاب ِ دور
پاک است خاطرم به تمنّای دوست
نه اخترم نه صبوحی از صبح روشنی
تنها در باورِ افسانه مانده ام!
چون کودکی به بازیِ شیرینِ روزگار...
شاید به سادگی،
تا اتنهایِ درونِ خویش..
!
دیگرخدایان آمرزشم نمی دهند
شاید نادانی خود بر ملا می کنند
و سرشارِ بودن،
دلیلِ مخفیِ هر ایمانند !
آن رَمز و راز بی آنکه قلّه ای فتح کند،
پائین کشیده مرا از کوهِ قاف!
دیگر چشمانم فــــهم نمی کنند
در جستجوی دور دست پایان گرفته اند!
ح . رزاس
* افسانه تا قاف ـ ۱۳۹۵.۱۱.۳
جالب و زیباست