جمعه ۲ آذر
درد و دل کودک با امام زمان (عج) شعری از محمودی صفا
از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵ ۲۲:۴۴ شماره ثبت ۵۲۸۱۹
بازدید : ۴۹۹ | نظرات : ۳
|
آخرین اشعار ناب محمودی صفا
|
درد و دل كودك با امام زمان
من بچه ام شش سالمه ، امام رو دوست دارم زياد
امروز نياد فردا نياد ، يه روزي هست كه اون مياد
امام من اگه بياد ، دستاشو من بوس مي كنم
مي رم پيشش مي شينمو ، هي خودمو لوس مي كنم
امام من اگه بياد ، مي رم واسش چايي مي يارم
خوشكل ترين فنجانمو ، جلوي پاهاش مي زارم
كفشاشو پنهون مي كنم ، تا ديگه از پيشم نره
من مي دونم نمي مونه ، تلاش من بي ثمره
امام من اگه بياد ، بستني مو بهش مي دم
تمام زندگي مو من سير تا پياز بهش مي گم
بهش مي گم كه بابايي ، خيلي خوب و مهربونه
واسم يه چيزي مي خره ، هر شب كه اون مياد خونه
شبا كه مي خوام بخوابم ، مياد منو ناز مي كنه
آغوش مهربونشو ، به روي من باز مي كنه
صبح ها كه از خواب پا مي شم ، صورتمو بوس مي كنه
به قول مادرم داره ، خيلي منو لوس مي كنه
باباي من خيلي خوبه ، نداره اون پول و پله
چند روزه كه مريض شده ، مي گن سرطان دله
چند روزه كه مادر من ، گريه و زاري مي كنه
ميگه امام زمان مگر ، بياد و كاري بكنه
امام زمان مامان ميگه ، تو بچه ها رو دو ست داري
غم كه بياد سراغمون ، مياي تو شادي مي كاري
امام زمان باباي من ، چند روزه قلبش مي گيره
نمي دونم چي كار كنم ، واي نكنه اون بميره
امام زمان من مي دونم ، تو خوبي و مهربوني
بچه ها رو تو دوست داري ، با بچه ها هم زبوني
امام زمان تو رو خدا ، بابايي رو شفا بده
دكترا فايده ندارن ، خودت بهش دوا بده
امام زمان باباي من ، افتاده تو مطب خونه
بايد كه اون جراحي شه ، اگر كه مي خواييم بمونه
مامان ميگه عمل كنين ، دكترا ميگن پول بدين
اين پول چيه امام من ، آتيش بگيره رو زمين
باباي من ده روز و نصف ، توي مطب خونه خوابيد
پولي نداشتيم كه بديم ، پس ديگه قلبش نتپيد
باباي من رفت و منو مادرمو تنها گذاشت
كاشكي يه لحظه زنده بود ، بوسه رو صورتم مي ذاشت
بعد بابا مادر من ، از صبح تا شب كار مي كنه
لباس چرك مردمو مي شوره و بار مي كنه
بعد بابا ديگه مامان خنده اي بر لب نداره
صورت اون داغه ولي ، خودش ميگه تب نداره
من مي دونم كار زياد مامان رو از من مي گيره
امام زمان تو رو خدا ، نزار كه اون هم بميره
دلم براي مادرم ، اي خدا خيلي مي سوزه
روزا كه اون كار مي كنه ، شبا لباس اون مي دوزه
سر نماز تو سجده ها ، ناله و زاري مي كنه
مي ره رو قبر بابا و مي گه كه كاري بكنه
امروز صبحي سر نماز ، ماماني داشت دعا مي كرد
چادر سفيد روي سرش ، زمزمه با خدا مي كرد
مي گفت خدا صاب خونمون ، با حكم تخليه مياد
اگر كه پول بهش نديم ، عذر ما ها رو اون مي خواد
خدا خودت كمك بكن ، بگو كه من چي كار كنم
با كي برم زنا كنم ، با كي برم قمار كنم
زد زير گريه مادرم ، منم به گريه افتادم
امام زمان به من بگو ، كي مي رسي تو به دادم
امام زمان جون خودم ، من تو رو خيلي دوست دارم
ظهور تو كي مي رسه ، دست توي دستات بزارم
مادر من ميگه كه تو ، مثل يه خورشيد مي موني
خورشيد من تا كي مي خواي ، در پشت ابرها بموني؟
اول صبح صاب خونمون ، اسبابارو ريخت تو كوچه
چيزي نداشتيم بخوريم حتي يه دونه كلوچه
مادر من چند روزه كه سرش داره درد مي گيره
من مي دونم مثل بابا ، يه روزي اونم مي ميره
شعر : ناصر محمودي صفا
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و دلنشین بود
یا مهدی ادرکنی