يکشنبه ۴ آذر
نیاز زاهد شعری از رضا حیدری نیا
از دفتر شعرناب نوع شعر
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۴ شهريور ۱۳۹۰ ۱۳:۳۸ شماره ثبت ۴۹۵۰
بازدید : ۱۱۱۱ | نظرات : ۱۲
|
آخرین اشعار ناب رضا حیدری نیا
|
چند مرد زاهد یکتا پرست شسته بودند از همه لذات دست بهر جست راه حق آن چند مرد درگمان با نفس خود اندر نبرد عهدها بـُد بین آنان برقرار دوری از زن یک ز آنان از قرار تا که شهوت را کنند از خویش دور از زنان دوری کنند ، از خود عبور تا که روزی یک ز آنان یک دمی رفت تا از چشمه آب آرد کمی چون که نزد چشمه آن زاهد رسید نیمه عریانی دختری زیبا بدید دخترک آشفته و درمانده بود بغض کرده گوشه ای وامانده بود گشت زاهد سوی او با سادگی تا بجوید علت درماندگی رفت و با او گفت کای دخت جوان مشکلت چبود؟بگو با من عیان گفت با او دخترک کای مرد نیک خانه نزدیک و از آن دورم ولیک بهر کاری آمدم اینسوی رود رود وقت آمدن کم آب بود حال کآب رود بالا آمده راه برگشتم به آنسو سد شده از شنا زاهد من آگه نیستم بهر برگشتن دگر ره نیستم گفت زاهد ،دخترک غم کن رها روی دوشت میبرم تا منتها بیش از این خود را به ترست وا مده من چو هستم ترس در خود جا مده برد دختر را چنین آنسوی رود سوی یارانش شد آنگه زود زود قصه را کامل به آنان بازگفت روی برگردان شدند از آنچه گفت که میان ما زمانی عهد بود عهد هامان را وفایی مهد بود از زنان ما روی برگردانده ایم شهوت و این لذت از خود رانده ایم چون بغل کردی تو یک زآنان رفیق با خودت گشتی عدو ، با او شفیق کرد او آنگه سکوت اندر جواب در جواب جهل این باشد صواب چند ساعت می گذشت از آنزمان بحث یاران گرم تر در نقل آن که خودش را او به شهوت باخته عهد ما را زیر پا انداخته تا به گفتار آمد آنگه در کلام پاسخی آگاه داد و والسلام که رها کردم من او را آنزمان که شدم آنسوی آن رود دمان هرچه گوییدش زشهوت یا که غیر با خودم او را نیاوردم به سیر لیک یاران ،جملگیتان از هوی تا بدینجا ناشدید از او جدا من رها از خویشم و هر یاد او در شما ماندست در سر یاد او عهد می باشد سزاوار شما نبود آن از بهر انسانی رها نیست گر تصویر لذت نزدتان چیست پس این عهد و پیمان بهرتان؟ عهدتان و قصدتان هر دو گم است هردو با سر گشتنی گرد دم است نیتت، رو سوی وصل چیزی است که وصالش دوری از ناچیزی است چون رسیدن را تو خوش می داشتی در خیالت نیتی انگاشتی آنچه را می خواستی کردی هدف یک به یک اوهام را کردی به صف زندگی را ساختی پر از هدف هر هدف کوشد که بیش آری به کف هر هدف باشد گریز از آنچه هست سوی آنچه بایدش آری به دست گر پذیری حال را آنسان که هست خویش برمیداری از اهداف دست گر در اکنونت عمل جاری شود هر عمل در آتی ات کاری شود لیک با اهداف دوری از عمل لحظه ها سوزانی از بهر امل آنچه را باید به دستش آوری نیستش بر آنچه داری برتری نیست آتی و ز ماضی آمدست ماضی است آنکه شده در دوردست ماضی ات تصویر آتی ساختست نقش کمبودت در آن انداختست آنچه نزد تو هدف نامش شدست چیست جز میلی که دل خامش شدست این چنین تخم هدف را کاشتی زندگی را هم چو خود انگاشتی زندگی تو به واقع حال توست ذهنیت تصویر پیشین سال توست آنچه را نامی هدف تصویر توست هر چه معنی اش کنی تفسیر توست این که گفتم مولوی اینگونه گفت تو دو بیتش خوان که یک معنی نهفت دور می بینی سراب و می دوی عاشق آن بینش خود می شوی گر تویی اندر پی اهداف خویش گشته ای حیران پی اوصاف خویش آنچه می بینی و می نامی هدف چیست محصولش؟پی اندر پی هدف؟ این تسلسل گر ندیدی از الست این ندیدن هم خودش یک معضلست گر تو از لذت نصیبی داشتی لذت اکنون با تو می کرد آشتی گر نیابی لذت اندر آنچه هست با هدف آن را نمی آری به دست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.