یواشکی یادگاری بنویس
بگذار سراپا گوش باشم
این اندیشه های کوچکم را
آنها در دل من آواره اند
در نجوای نفسم مثل کودکی آسمانی
دل نهال خیال
فصل ساده زندگی است
رهگذر اتاق اسارت
ایستاده هنوز
با سبدی از واژه های روشن
در تراکم تاریک تنهایی
از پنجره خیال قطار دل
شراب لعل ملاقات با خدا
قاصدک شهر خداست
با پای دل
به خدا رسیده ام من
زندگی کن،عمر رفته،زمین زیباست
فریاد عشق،تکرار روزها،تا زنده ایم
بدرقه اش حفظ خدا
هنوز کسی نمی داند که؛
در دنیای فردا
این کلمات چه معانی پیدا خواهند کرد
حالا که این سطرها را می نویسم
از اتاق بالایی
موسیقی جانفزایی پخش می شود
در را باز می کنم
نغمه هایش را به درون اتاق راه می دهم
آخرین برگ از نجوای
سمفونی آسمان هاست
آسمان لطیف تر از این نغمه ای نشنیده است
این دیگر چه معجزه ای است
می نوازد در بیان حال عمیق،روح بزرگی
که مدتها پیش مرده است
مثل شکوهمندترین ستاره سوگند
در حلقه شکسته ستارگان
از روح مکان و زمان می گذرد
تمام رنج های هزار ساله
با همه مهر و شوق و شفقت ها
در آن نهفته است
با نوازندگانی خسته اما مست موسیقایی
در شکوه ملکه طوفانگیر
با دختران ستایشگر
شمع دل بی تو
برف شب باغ زمستان است
یکسال دیگر گذشت
اما دل من بیشتر شکست
قلم و کاغذت را بردار
یواشکی یادگاری بنویس
دو کالبد چشمان تو
نوشته با مرکبی سیاه
پشت مدرنیته احساسم
سنت چشمان توست
مدینه فاضله ای است
که می گذشت از الدورادو
در رسیدن به پارادایسی نو
تا زنده ایم
با همان وقار
می بینم تو را!
با اشک هایی گستاخ
بر لبخندهای خاک!
👨👨👨👨👨👨👨👨👨👨👨
علی غلامی -- مرداد 95
شهر من کرمانشاه