در دوره وعصر يخبنداني بسر ميبريم كه رحم ها ذره ذره آب شده كسي از افتاده اي دستگيري نمي كند فتوت وجوانمردي وسخاوت به تاريخ پيوسته برادر از برادر وهمسايه از همسايه خبردار نيست واين راه تاريك ومرموز طاقت فرساست وبي پايان مگر با بازگشت به اصل خويشتن كه همان ارزش هاي معنوي انسانيست......عاقبت نيك
در ادامه اين حقير از چند زاويه وكوتاه به قصه ي پر درد كاشانه اي پرداخته ام كه مرد خانه مستاجر وبيكار با همسري سرطاني ودو دختر كوچكي كه زيبا تر ازهر گل هستند اما براثر اين گرفتاري ها ومشقات به افسردگي شديددچار شده اند وكسي نيست كه از آنها دلجويي كند وبايد گفت حاشا به غيرت انساني كه خود را اشرف مخلوقات ميداندبه اعتقاد من انسان باديدن وشنيدن اين صحنه ها بايد اگر نتواند كاري انجام دهد دق كند وبميرد تا فرداي قيامت روسياه وشرمنده نباشد
پشت يك نقاب دلي بشكسته
عليل وبيمارتنيست خسته
يكي دستي
تهيدستي ضعيف وناتوان ودرمانده
درخانه به قفل غم بربسته
ميان كوچه ي ماتم
صف اندرصف به يك دسته
طلبكاران آن خانه
ومرد خانه ي غمبار
جوان خام وناپخته
به زير بارقرض رفته
زبداقبالي دوران
زخويش و ريشه دست شسته
نواي بي نوايي بين
كه رشته رشته ي خانه
زهم بي حدبگسسته...
....فلك بي عار
جوان بيكار
واما همسري بيمار
دوچشم ونرگسي پرخار
وجودش طعمه ي آتش
به شعله شعله ي هر نار
دوگل دختر پريشان خاطر وغمبار
درو ديواربه فقر تبدار
كجاست چشمان بيدار
كجاست آن حضرت دادار.....
........كوچه غريب وناشناس
روز وشبا زهم جداس
توكلم فقط خداس
خانه تهي وپرصداس
كودك پژمرده ي من
ببين خدا چه خوش اداس
صاحب خانه ام رواس
سردي روزگار مرا
كند زخانه اش جدا
به ذات حق كه بي خداس
جوانمرديش كجاس
لحظه به لحظه ي دلم
ناله و درد پراز عزاس
.......وسخن آخر اينكه
سايه ي شوم سرطان
برسرهمسري جوان
ياد آور فصل خزان
بگويمت بمان
براي روز پرغمان
زدرد قامتت كمان
امان خدا ....نمان نمان
تضرع ونياز ما به درگه حيات ما
وقت اذان وقت اذان
با دعا به درگاه باري تعالي در لحظات روحاني براي شفاي بيماران ورفع گرفتاري از درماندگان اين دوره ي آخر زمان...
حقير بهاالدين داودپور (بامداد)
.......
غمگین و زیباست