یادم آید روزگاری محو بودم، تلخ بودم
اندر این دریای خاموش غرق بودم، غرق بودم
خفته بودم، نیست بودم در دل طوفان امواج
در هوای باد و باران خیس بودم، خیس بودم
رهرویی گمگشته بودم، کور بودم پیش خورشید
شب کنار آب و رویا در پی خورشید بودم
اختر ناجی راهم پیش چشمم در دل شب
من به سان باده نوشان در پی فانوس بودم
در میان یاران، همچو توسن، پا شکسته
در میان دشمنانم در پی صیاد بودم
ناگهان ابر وجودم با نسیم عشق کم شد
ساحل دلهای عاشق منجی مرد سفر شد
تک تک ذرات فهمم آنچنان درگیر لطفش
گوییا شعر زمانه در وجودم غوطه ور شد
در پس دیوار قلبم نغمه ای آغاز می شد
همچو گل با بوی باران در ترنم خیره سر شد
همچو سیمرغی تکیده در دلم آتش به پا شد
اندر این وهم و هیاهو شاهبازی بی صدا شد
دیگر این امواج تاریک در دلم وهمی نینداخت
نزد من دریا همان بود لیک آبراه آشنا شد
تا به کی بغض و غم و آه، توشه ما در سفرها
بوسه های روزگاران در دلم شوریده تر شد
نوید
23/11/91
ساعت 2 بامداد دلشاد