نی می زند چوپانی به دشت بی رمه
مات از پوچ ، خیره به هیچ
و گرگ ها ... به تظاهر خمیازه می کشند
من در خاطره روزی که سینه قفل دلم را
کلید نگاهی پاره پاره کرد
در آن سرد شب حنا بندان شاخه ها دختران
پروانه می بافتند تار و پود گیسوی ممنوعه ای را
به نقش یک رویا
به خواست دل من
نی می زند چوپانی به دشت بی رمه
مات از پوچ ، خیره به هیچ
و گرگ ها می شمارند و … می شمارند
آفتاب را بود اگر در عمود ، صبری عمیق
هیچکداممان را سایه ای نبود
ایستاده زیر پهنای آبی برهنه
و تفاوتی روی زمین
سبز نمی شد
آی ای سهم سوخته من
درآمدی از تنور سرنوشت
می خواند آواز ، بی ساز
کلاغی روی شاخ ابلغ پیر
خیال تنفس زندگی
در فاصله ها یی که هوایی نیست
مرگ ماهیان بی هیچ وصیتی
در بستر آبگیر محبوس به دور
پرسش فرو خورده ی خدایان درونم را
پاسخی دهید ای اسطوره ها ی بی وارث
راهی نشانم دهید به رهایی
از زخم شلاق رعد زبان ها
جز سر پناه تنهایی
در کنار گذر روز ها
روح لنگ و ژنده ام
گدایی جان می کند
نی می زند چوپانی به دشت بی رمه
مات از پوچ ، خیره به هیچ
و گرگ ها مست عطر بره ها
در این برزخ سر به زیر قبای شعر
هزار نعره مستانه می زنم خاموش
آرزویی معلق را
بین وجود و عدم
در مسیر منتهی به آنسوی باور خانه های بی فا نوس
و سرانجام... دیداری در بیداری
به زبانی
دیگر و زمانی دیگر
نی می زند چوپانی به دشت بی رمه
و گرگ ها بی صدا
او را دوره می کنند
امیر جلالی
استاد گلم سلام