تا مرا یک دل پر آتش و آه هست بیا
تا دلم را به تقاضای نگاه هست بیا
آن سیه خال لبان تو مگر جرم من است
خوردن دانه ی گندم که گناه هست بیا
یوسف گمشده ای دارم و دانم که توئی
تا نیاز من و تو خلوت چاه هست بیا
نوش شیرین تو را در قدح دل دادند
مستی این دل دیوانه به راه هست بیا
دست در دست تو و چشم به چشمان دلت
بی وجود تو مرا حال تباه هست بیا
بر سر بازی دل هرچه که دارم بدهم
تا بگویم که دلم بر تو گواه هست بیا
تا کجا، با که نشینی که ز ما بی خبری
روزگار دل دیوانه سیاه هست بیا
طعنه ی غیر مرا می کشد از زخم درون
گر تو را مرحمت یک سر کاه هست بیا
کس نداند که غم هجر تو با ما چه کند
بر شب افروز مگر عشق گناه هست بیا
-------------------
شب افروز 24/9/94
این غزل را تحت تاثیر قطعه ی زیبای جناب مسعود مهرابی(درویش)
سرودم البته به زیبائی آن نشده ولی برگ سبزیست تحفه ی درویش
یا حق
- تا مرا فرصت عاشق شدنی هست ، بیا
بیتو تعبیر جهان، حسرت و آهست ، بیا
قطره ی عشق من از چشمه ی تو جوشیدَست
گر به دریا نرسد قطره ، تباهست ، بیا
شور شیرین ز تو ، تیشه و کوهش با من
بیستون دفتر دلهای پر آهست ، بیا
خط چشمان شما ، مرجع تقلیدم شد
شرع و ناشرع من این چشم و نگاهست ، بیا
گندم خال سیاهت به زمینم کوبید
منطق جاذبه در خال سیاهست، بیا
عاشقم کردی و سوی برهوتم بردی
اول قصه ی ما از ته چاهست ، بیا
بر سر طاعت من ذکر شماهست هنوز
تامرا فرصت عاشق شدنی هست بیا
مسعود مهرابی