سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        تصور می کنم گاهی...

        شعری از

        وحیده پوربافرانی

        از دفتر پندار نوع شعر نیمائی

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴ ۲۰:۰۳ شماره ثبت ۴۱۸۳۲
          بازدید : ۶۱۸   |    نظرات : ۴۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر وحیده پوربافرانی

        تصور می کنم گاهی
        به هر هنگامه ی باریدنِ باران
        تو را همپای خود بر بستر تالار خیسی مملو از آلاله و ریحان
        در آن خلوت
        که عطر خاک باران خورده می زیبد، مشام تشنه ی ما را
        چه خواهد شد دمی بی چتر طی گردد
        بلندای خیابان را به زیر چتر آغوشت
        چه خواهد شد اگر نجوا کنم از لادنِ رنجیده ی قلبم
        به زیر لاله ی گوشت

        تصور می کنم در مطلع مهتاب
        تو را بگشوده بازو سوی خود بی تاب
        چُنان شب بو
        که با عطر فریب آمیز خود در هر نفس می گسترد تب را، میان لحظه های شب
        چه خواهد شد اگر یک دم
        مرا در شرجیِ هُرمِ نفسهایت
        رها از دردها سازی
        چه خواهد شد اگر یک لحظه تنها یک نفس، آن سایه ات را بر من اندازی

        تصور می کنم موسیقیِ نابِ صدای تو می آمیزد
        به رُکن نامِ من با لهجه ای از آشتی وَز مهر
        شرر می افکنی بر سردیِ جانم
        طنین بانگ گیرای تو می گوید
        که من یک گوشه از دلواپسی های تو پنهانم
        و سهم من از اقیانوس احساست چه می باشد؟
        نمی دانم!!...

        نمی دانم نمی دانم
        خیال تشنه ام خوش می کشد تصویر رویا گونه ات را، در حریم خلوت هر شب
        ولی افسوس با یک آه
        حقیقت همچو یک آتش
        میان شعله هایش می نماید ابرِ تصویر تو را تبخیر
        به رسمِ کهنه ی دنیا
        به پای لحظه ی تنهایی من، بی نهایت، می شود زنجیر

        تصور بس
        خیالت را بیا برگیر
        از این خسته سحرگاهی
        سراب پوچ و کالت را بیا برگیر
        من اینجا خسته از رویا سرودن انتظار دیگری هر شب
        شُکوفا می شود در جلگه ی ذهنم
        بس است این قلب سودن، خلسه پیمودن
        بس است این ناخدای کشتیِ بی مقصدِ تصویرها بودن
        مرا زین پس
        خیال آرمیدن در میانِ گورِ خود، آرام می سازد
        سرابت را بیا برگیر، من فرسنگها از آبیِ دریای تو دورم
        چه این تفتیده در آتشفشان غصه ها را، خام می سازد؟!...
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4