دوشنبه ۵ آذر
|
دفاتر شعر بهاءالدین داودپور تخلص بامداد
آخرین اشعار ناب بهاءالدین داودپور تخلص بامداد
|
لعل دلبر
هوا طوفانی وازآسمان تیر
زمین تشنه زمین خسته زمین پیر
سما شمشیرکشان آیدبه جنگش
به مغروری کندغره به مستی می کند خنده
لجوج باشد ویکدنده
واین جنگیست برای کشتن زنده به یک مرده
.....
قمرباشمس دربنده
وزندان بان آن قدر ابری تنومنده
زمین زخمی زمین تنها
زمین مرگش بودپیدا
شکافها خورده آن پیکر
بدست نیش آن خنجر
نداردطاقتی دیگر
تنش درخون روان سیل گشته طغیانگر
......
دمی دیگربه شب آخرنمانده
درون کلبه چشمانم توگویی خواب مانده
نه هشیارم نه بیدارم زتنهایی به مسکینان می مانم
فرستم برهوا لعنت
که گفته این بودنعمت
منه دیوانه ی بدبخت
دوچندروزیست اسیرگشتم درون کلبه ی نکبت
میان چکه ی باران که برشیشه دمادم می تازد
نمی دانم دلم باید به کی نازد...به چی سازد
ولی مسکین دل تنهام هماره باغمش سازد
میان لشگرغمها دلی تنها دلی تنها
یکی آنسوزندبردر
سراسیمه زنم برسر
به رنجوری وبی میلی به پا خیزم
به سوی دربگریزم
کمی دیرمی گشایم در ولیکن می گشایم در
پری رویی استاده زیرباران روبرو بردر
بلندبالا دوچشمش چشم یک شهلا
کمرباریک وپررعنا
تنش خیس گشته وخسته
لبش لرزان دوچشمش می شود بسته
به یکباره تنش افتاد درآغوشم منم بیمارومدهوشم
به زیبایی می ازلبهای اونوشم
خوشم ازمستی رعنا نگاربی هوشم
ندانم چندگذشت این پیاده یاسوار زین
زگرمای نفس هایم درون غنچه ی کامش
به هوش آمدنگارودلبرشیرین
.......
زبهرمدتی درحبس نباشد اندرونش کین
زعشق دلبری شیرین درونم آتشیست دیرین
سلامم کردجوابش رابدادم زود چویک رود
بگفتا من مسافرهستم ومانده به راهم
بده درخانه راهم شبی اینجا بخوابم
توگویی خواب می بینم من آنم یاکه اینم
به چاپلوسی گفتم من
برون سوزاست وسرما درون عشق است وگرما
لباس گنجه دادم تابپوشد مباداازتب امشب اوبسوزد
درون رختخواب ساده ی من دوچشمش رابه چشمم اودوزد
زچالاکی گرفتم دانه ای بوس
کنداوخودبرایم یک کمی لوس
رسانیده تنش راروی سینه ام
به زیرلب به آرامی بگفتم منم مجنون منم فرهاد
واین شیرین این فرهاد
میان این همه افکار
سیه روخواب چون کفتار
مرامدهوش خودبنمود درونم آنچنان پیمود
رسیدم عالم ناسوت گرفتم دانه ای یاقوت
زلعل دلبری شیرین
باعرض ارادت وسپاس ازمحضر شریف بزرگواران شعرناب
بهاءالدین داودپور (بامداد) مهرنودوچهار
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.