به خدا خسته شدم
خسته شدم از این همه کنایه و طعنه
خسته شده از این همه آه و گریه
تو به من بگو خورشید خوشبختیم کی طلوع میکند ؟
به خدا خسته شدم
هر چه برایت ای مهربان بگویم کم است
در خیالم دیو سپید و رستم در حال جنگند
تمام نمیشود
قدری کنارم بشین تا برایت از روزگار بگویم
از روزگاری که دیگر روزگاری نمیاید
از روزگاری که بهانه ی زندگیم کبوتر ها بودند
از روزگاری که من هم خوشبخترین بودم
به خدا خسته شدم
خستگیم را چگونه برایت گویم ؟
گویم برایت از دیو سپید
غم در دلش جوانه زده بود
او هم مثل من خسته بود
حتی میشود گفت خسته تر
انقدر خسته که دیگر حوصله ی جنگی را نداشت
دلش پرواز کبوتر ها را میخواست
پرواز در اوج ابر ها
پرواز در فراز اسمان
...
به خدا خسته شدم
من هم دلم میخواهد همانند پرنده ی کوچک پرواز کند
دلم میخواهد پرواز کنم تا دور شم از این همه صورتک های سنگی
دلم میخواهد در دل ابر ها بپرم
اما حیف
نمیشود...
من هم جز از اون صورتک ها هستم
صورتک هایی که برایم اشنا اما غریبند
صورتک هایی که هر لحظه نزدیک تر می ایند
همه جا هستند
صورتک ها را میگویم
...
به خدا خسته شده ام دیگر
نقاب هایتان را بردارید
بالماسکه نیست
زندگی ست
صورتک ها
...
جنگ هنوز هم ادامه دارد
دیو سپید برای اخرین بار مقاومت میکند
و
میبازد
زندگی اش را
گفته بودم که
خسته بود
...
دلم
میگیرد از ان وقتی که
صورتک ها
همه جا را فرا بگیرند
و ان هم
قلب مردم سنگیست
دل نوشته در 10 شهریور