احساس من قدیمیست
گاهی شعری میخواهد
شعری با طعم چای دارچینی
در این غروب تاریخی جمعه
در این شهر دلگیر خاکستری
کوه دوماند
یک کله قند مغرور
وسط سفره ی عقد تهران
همزمان با شعر من
باران هم شروع میشود
باران هم شاعر میشد ...
....
راز پاییز
من را عجیب کنجکاو میکند
ابری تیره و تاریک
انگار او هم دیگر حوصله ی پاییز را ندارد
و پاییز همچنان
افسونگرانه ، افسونگری میکند
برگشتم به دوران ساسانیان
همانجا که سهراب زندگی را شقاش دید
و همانجا که فروغ فهمید چراغ رابطه ها تاریکند
و من هم همینجا میگویم چای دارچینی شیرین است
در پشت بام برج میلاد
تهران به یک مهمانی دعوت است
ستاره ای کوچک به برج نزدیک میشود
ارام ارام
و من گرفتار این ابی تیره
همچنان شعر میخوانم
چند اجرک چه زیبا تشکیل اجتماع داده اند
شاهزاده ی سوار بر اسب سفید کودکیم
دیگر
چه احمقانه در کافه گیتار مینوازد
بوی چند رستوران در کوچه پس کوچه های تهرون
و میل شدید من به بی میلی
نور خورشید چه عجیب به این صورت کنجکاوم سیلی میزند
تلویزیون خسته همراه با سریال های چرت شبکه ی دو
هنوز هم بین علم و ثروت شک دارم
ساعت ها دیوانه اند
گاهی جلو میروند ولی گاهی هم میایستند
چه کودکی سختی داشتم بر پای یه دروغ
حاصل ان همه اسباب بازی پلاستیکی چه شد ؟؟
یک جسک خیته و افسرده به رنگ تهران ...
پرنیان
94/8/6