يکشنبه ۲۷ آبان
|
دفاتر شعر غلامرضا مهدوی (مهدوی)
آخرین اشعار ناب غلامرضا مهدوی (مهدوی)
|
مسلم ابنِ عقیل
مأموریتِ مسلم ابن عقیل از سوی امام حسین(ع) برای گرفتن بیعت درپاسخ به دعوتِ کوفیان از ایشان:
این علمدارو وزیرم مسلم است
ابنِ عمّ من سفیرم، مسلم است
می فرستم پیشتان باصدامید
جملگی باحضرتش بیعت کنید
عاقل ودانا و اشرف برشما
از تبار حیدرآن شیر خدا
هم علمدارِ یل و یار حسین
یادگارو زاده ی بدر وحنین
این عمو زاده بود اِبنِ عقیل
بر شما باشد زِ مردو زن کفیل
رازِتان را در میان با او نهید
دستِ بیعت با دو دست او دهید
می سراید باشما از عشق پاک
او شجاع است و ندارد هیچ باک
دارد الآن برشما اِذنِ، ولی
از امامِ خود، حسین ابنِ علی
کوفیان، مسلم سُکاندارِ من است
بهترین سالار و سردارِ من است
"حُجَّتِ اَمرِ" ولایت برِشما
تا نویسد برمن از صبر ِشما
نامه هاتان دیده ام چندین هزار
بادوصد اِمضایِ اَشراف و کبار
شکوه هاتان حاکی ازبی رهبریست
کز امامت غیرِ معصومان بَریست
هان شوید آگه ز گفتارمبین
زودباشد تا کنم اصلاحِ دین
حُکمِ دین تنها کتاب وسنّت است
قائمِ اَمرِ خدا بی منّت است
#
چون سعید و هانی آخرنامه ها
نزدم آوردند از سوی شما
رَدِّ دعوت کی کنم از اُمّتَم
عِترَتِ پیغمبرِ بی مِنّتَم
کوفیان باوی اگربیعت کنید
خواهم آمد نزدتان با صد امید...
(راوی):
چون سفیر آمد به گِردَش آمدند
دورِ اوپیر وجوان حلقه زدند
کُلِّ اقشار ،ازیمین واز یسار
مسلمین افزون زصدها وهزار
هر کدام از کوفیان با طَمطراق
غرقِ در شمشیرو خنجر بایراق
به به وچه چه ازآنان شد بلند
حامیِ فرزندِ زهرا سربلند
فوج فوجِ مردمان درخدمتش
منزلِ سالِم* مَحلِّ بیعتش
از براشان خواند، پیغام ِحسین
خطبه ها خواندند با نام حسین
پس رَجَزخوانی نمودندآن سران
ضمن بیعت هم قَسَم تا پایِ جان
مسلم از آنان لذا بیعت گرفت
ازخواص وعامی وهیئت گرفت
پس پیامی بر امامِ خود بداد
تا بیاید از برای عدل و داد:
کای اماما کوفیان آماده اند
قول همیاری به ما را داه اند
درنماز خود به مسلم اقتدا
می نمودند، تا روز ِانتها
#
باخبرشد چون یزید از این قیام
می گساری می نمود اندرخیام
با سگ وبوزینه ها مفعول بود
درقماروشُربِ می مشغول بود
فوراً از روی غضب پیکی نوشت
سوی آن شخص لعین ِپستِ زشت
هاخروشید از سر مستی وباد
بر عبیدالله آن اِبنِ زیاد
کای فلان ِابن فلانها زود باش
بهر ِاین فرمان به فکرسود باش
سویِ کوفه از همین اَلآن بتاز
آب در دستت رهاکن ،حیله باز
تا بدانجا یک قدم درجامزن
پس جداکن سَر، ز ِمُنکِرهای من
رأسِ آنهارا به نزدِ من فِرِست
تا شود ازبهرِ سگهایم خورشت
آن زیادِ نابکار از جا جهید
عین کرکس بر درِ کوفه رسید
بافریب وحیلتی بسته نقاب
ریش وموی خود نموده درخضاب
جایِ مولامان حسین آمد فرود
قاپِ این کوفی تباران را ربود
داخلِ بیت العماره جاگرفت
مثل کفتاری در آن مأوا گرفت
با دوصد تهدید وتطمیع وفتن...،
هم ز مأموران مخفی وعلن...،
سُست عنصُرهای کوفی راخرید
جمعی از آنان به صُــّلابه کشید
حیلتِ آن دون صفت شد کارگر
شیعیان ازظلم وی خونین جکر
خدعه کردو از شکاف فتنه ها
بهره ها بُرد ازغلاف دشنه ها
شدجدا خیلِ جماعت از سفیر
ازجوان وخبرگان وخُردو پیر
ترسُ وحشت کوفه را دربَر گرفت
مسلمِ تنها عبا بر سر گرفت
از پیِ آدم همی گشت و ندید
تا از آنها جملگی شد ناامید
نامه ای سویِ امام خود نوشت
کای عموزاده نیا در این بهشت
#
(شرح حال مسلم(ع) در کوفه:
این جماعت دوش کردند اِقتدا
در نمازی از سر ِعُجب و ریا
روز ِدیگر یک نفر برجا نبود
هرکسی رفت از پیِ سودا و سود
کوفیانِ بی مروّت جا زدند
اِبنِ عمّت را چه بی پروا زدند
در میان شهر سرگردان شدم
کوچه ها می گشتم حیران شدم
شهر ِکوفه از وجودم خسته شد
پس همه درها به رویم بسته
تشنگی تاب و توانم را برید
گشتم ازنامردمان بس ناامید
تاگذر افتاد بن بستی مرا
شربت آبی زیک دستی مرا
آن یکی پیره زنِ مهمان نوازدر
"طوعه"، منزل را به رویم کرد باز
درسرایش لحظه ای راحت شدم
با وضوئی سوی قدقامت شدم
باخدایِ خود به درگاهِ نیاز
غافل از دنیا به پا کردم نماز
نیمه شب فرزندِ طوعه سررسید
صیدِ خود را اندرونِ خانه دید
این جوانِ ناکِسِ آدم فروش
موضعِ من را گزارش کرد دوش
درشبیخونی سحرگه صد سوار
با یراق آمد برای کارزار
پس مهیّا گشتم و بالان شدم
ازنفاق ناکسان نالان شدم
آیه ی اِنّا اِلَیهِ راجِعون
خواندم وشمشیر خود کردم برون
بی حیاها وارد خانه شدند
حمله ور گشتند و دیوانه شدند
در دفاع دینِ حق بی چندوچون
ها فکندم دشمنان درخاک وخون
کوفیان باسنگ وآتش برسرم
می زدند ازپشت بام این پیکرم
اِبنِ عمِّ من ،میا ، کوفه میا
بی وفا این مردم پُرادّعا
#
زخمهائی برسرورویم زدند
جای شانه نیزه درمویم زدند
پس یکی«حمربن بکران»ضربه زد
برلب ودندانِ من آن بی خرد
اِبنِ اشعث این لعین دادم امان
تاگذارم برزمین تیغ وسنان
لیک دانستم که اینها خائنند
در امان هم خُلفِ وعده می کنند
تا کنم اتمام حجّت برعدو
تیغ کردم در غلافِ آن فرو
بار دیگر در امان اصرار کرد
با قَسَمهایش بدان اقرار کرد
پس رهاکردم زکف تیغ وسنان
خونِ لبهایم روان بود از دهان
اَستری آورد وگشتم من سوار
بُردَنَم نزدِ پلیدِ نابکار
هی جسارت کرد برمن ،او زیاد
آن زنا زاده، دَغَل، "اِبنُ الزّیاد"
بعد ازآن فرمان قتلم را نمود
بَکرِ ملعون هم به بام اجرانمود
از عمارت پیکرم کرده رها
پس فرودآمد تنِ از سر جدا
اِبنِ عمِ من میا کوفه میا
بی وفاینداین سگانِ بی حیا
#
الغرض، اِبنُ الزّیادِ پستِ دون
این سگِ مست ازسیاست پُرجنون
عدّه ای را با زَرِ سُرخش خرید
هرنفس کش را زبانش می بُرید
مثله کردو کُشت و ناخنها کشید
پایِ آن دارالماره سربرید
شرم از روی رسولُ اللَه نکرد
رحم برجان آلِ آلُ اللَه نکرد
کَلبیِ* پیرِ غلامِ مرتضا
کشته شد این حامی دین خدا
دست وپاهای بسی زنجیر کرد
هم ستم بر نوجوان وپیر کرد
زیرِ آن دارالعماره سربرید
"هانیِ ابنِ عُروه" باموی سفید
یک تن از این کوفیان لب وانکرد
در ادای حقّ ما پروا نکرد
بی وفایند وجنانت می کنند
بابرادرهم خیانت می کنند
اِبنِ عمِّ من میا، کوفه میا
خدعه ها دارند این قومِ دَغا
مهدوی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.