بُرجِ میـلادم که می آید ، پُـرَم از شـاعری
رَج به رَج گل واژه مـی بافم ، بـرای دلبـری
قـدِّ صـد زرگر طلا دارم بـرایت ، حـورِ من
گـر بپوشـی روز میـلادم لباسـی زر زری
در وجـودم واژه یِ عشـقت تولّد مـی کنـد
تا صـدایم مـی کنی با غنچـه ای ، نیلوفـری
پس نَکِـش دامن دگر از کوچـه های شـعر من
خاطرم افسـرده گردد، شـعر من بی مشـتری
عاشـقی کن ،دوسـتت دارم ، که قلبـم مـی تَپد
بـی تو می گیرد عُروقم ، یک به یک ، از بی بَری
گوش کن تا قصـه گویـم از طلوعـی در فلق
در حـدیثی واقعـی ، با اسـتنادی محضـری
با تـولّد می شـود آغـازِ هر سـودا ، ولـی
صحنه میزان شـد برای عرصـه یِ بازیگـری
مـن به دنیـا آمدم ، رفتم ولی از جای خود
کار من شد زرگری ، خُنیاگری ، فرمانبـری
رنگ من در ابتدا رخشان تر از خورشـید بود
باد بُردم ، خاک خوردم ، تا شـدم خاکسـتری
اولـش در کودکـی بـودم ، نفهمیـدم چـرا
بعد از آن هـم روزگارم را گرفتم سـرسـری
آمـدم بـازی کُنـم نقشـی که از بَر داشـتم
تا زمیـن خوردم ، فراموشـی گرفتم ، چنبری
با نَسَـب پیوند خوردم تا دلم مشـغول شـد
با برادر خواهـری ، فرزند ی و هم پیکـری
تا سَـبَب گشـتی مرا، اُفتاده ام از بام خـود
مفتخر گشتم به عشـقت ، در مقـام شـوهری
من از این بازی فقط گلهای قسـمت خواسـتم
تا خطا کردم ،گرفتم سـر به سـر ، برگی جَـری
از تبانـی با خـودم ، هرگـز ندیدم بهـره ای
بسـته شـد دروازه هـای دولتم ، از بت گری
ضـربه خوردم ،زخم دیـدم ، پا شِـکستم در بلا
تا که شـاید باز گـردد با سـماجت، هـر دَری
آدمـکها بر دلـم ، گلهـای غفـلت کاشـتند
دسـته گل دادم به آب و ، می رود تا محشـری
مـن در این بـازی زمیـن و جـامها را باختـم
رفتـه بـازیهـای عمـرم ، در کـفِ نـا داور ی
داورم از جـنس شـیطان بود و من نشـناخـتم
شِـکوِه کردم از خـدا ، پس کو عدالت گستری ؟
دل به دریـا مـی زنم، امّـا به پارو دل خوشـم
تـا بیـاندازم ، به شـهر آرزو هـا ، لنگـری
آنچـنان غـرقاب دنیـا ،کِشـتی ام را دور کرد
یاد بُـردم ، سـاحلی دارم ، جـهان دیگـری
گوش ماهیهـا همـه در غفلتـم لب دوخـتند
تا که من باشم ، تو باشـی ، این همه ، نا باوری
گر چـه انسـان وارِ گی را بی غلط آموخـتم
پاک شـد از خاطـرم ، عهدِ اَلَسـت و برتـری
تا چهـل دروازه پیمـودم ، ولی با خـون دل
در خیالم مـی رسـم ، تـا انتهـای بهتـری
گر خدا خواهد ، بلندت مـی کند با یک دعـا
می رسـاند از عـدم ، تا رتبـه یِ ، پیغمبـری
گر نخواهـد بـی اثر گردد ، تلاشِ اِنس و جن
فال تاروتـی و رَمل و سـاحر و افسـون گری
مذهبـی دارم که عاشـق بودنم ، تکفیر نیسـت
دسـت هم باید گرفتن ، در عبـور از کافـری
قصـه گفتـم تا که بشـناسی مرا ، همـزاد من
عاشـقم از جنسِ آدم ، عاشـقی شـهریـوری
پس بـرایم ، تا توانی ، عاشقی کن ، عاشـقی
عشـق باید وا کند این عقـده های ، خود سـری
عشق بازی واژه می خواهد ولـی با حرف دل
با زبانی بـی ریا ، در گوشـه یِ خَـلوَت تری
ابتـدا عشـق اسـت، لبخنـدی بزن تا انتهـا
حـل شـود این غصه ها ، با کیمیایِ صابـری
جاذب نیکـو شـدم ، تا با تو همـراهی کنـم
در مسـیری پر خطر ، از عمق طـوفان بگذری
باز هـم با ان صـدای مخـملی ، نامـم ببـر
تـا بیـابـم راه دل را ، با زبـانی مـادری
((جاذب نیکو ))
تقدیم به همه ی عاشقان که با دست و دل و زبانشان عشق می ورزند ، که جوهر کمال و مُنتـهای آمال انسان عشق است و به یقین خداوندگار عاشق، عاشقان را دوست دارد ... دوستتان دارم ، همچو ماهی آب را
جاذب نیکو ، عاشقی شهریوری