چند وقتیست لبریزم ...
لبریز از نوشتن ...
اما نمی دانم چرا واژگان اینگونه از هوای دلم گریزانند ...
گویی دیگر تاب به صدا در آوردن تراشه های تنهایی ام را ندارند ...
شاید هم بهانه ی پاییز است که اینگونه شتابان به دنبال مرگ احساس گرم تابستان است ...
شاید هم آنگونه که باید ، قدردان حروف چینی احساس نابشان نبوده ام ...
شاید هم ...
نمی دانم ، نمی دانم چرا ...
اما امشب در گیر و دار این ذهن متلاطم ...
عجیب دل سنگ شده ام ...
و با سکوتی لبریز از انتقام ، از قتل و عام واژگان لذت می برم ...
با چنان حرارتی احساس را می کُشم که در قلمرو واژگان محو گردد ...
و آینه ی دل را آنچنان خرد می کنم که دیگر حتی فرصت دهن کجی هم نداشته باشد ...
تلخ ترین قهوه ی دنیا را جوری سر می کشم که ، شهد در برابرش تلخ تر از صبر باشد ...
و برای اولین سلام به فصل ظهور ، ثانیه ها را دقیقه به دقیقه سرشماری می کنم ...
باورهایم را از طلوع پاییز ورق می زنم و صفحات اشک آلود را به آتش می کشم ...
درد های زردش و غروب سیاهش را خاکستر می کنم و به نظاره ی شست و شوی باران می نشینم ...
نقشه ی قتل پاییز را جوری بر برگ درختان نقش می زنم که گویی آخرین پاییزِ تولدِ مرگِ من است ...
آرام قدم می زنم که سکوت خش دار برگ ها دل تابستان را نلرزاند ...
و عمیق نفس می کشم که پاییز هم بویی از حضور قاتل نبرد ...
آری بی صبرانه در انتظار این قتل شیرین دوستانه ام ...
می خواهم آخرین پاییز را زندگی کنم ...
اما بدون پاییز ...
من پاییز را می کُشم ...
من احساس را می کُشم ...
پاییز فصل من است ...
مرگ حق من است ...
تولدِ مرگ نزدیک است ...
انقراض واژه نزدیک است ...
کشت و کشتار تمام ...
آتش بس امشب ...
26/06/1394
23:05
(Sw)