خبری نیست
دریا شده بی آب و ز باران خبری نیست
زاهد همه جا هست و از ایمان خبری نیست
بی رونق و خاموش شده خانه ی شهرم
از بس که عبوسند ، زمهمان خبری نیست
هر کوچه چو رودی است به دریای خرابی
در شهر من از ساحل عمران خبری نیست
ما داخل دالان سیاهی پی نوریم
روزی خبر آید : ته دالان خبری نیست
در سبز ترین شعر من از بایر ایام
از باغ گل و سبزه و ریحان خبری نیست
گل ها همه از گستره ی دشت شقایق
دلسوخته رفتند و از آنان خبری نیست
هر چاه خیانت پرِ عشاق جوان است
افسوس که از یوسف کنعان خبری نیست
جزبوسه ی سرخ لب تزویر که پیداست
از بوسه ی عاشق کش پنهان خبری نیست
در خانه ی بی نور بزرگان ادب نیز
از حکمت و اندیشه ی لقمان خبری نیست
در محفل لب دوختگان لب که گشودم
دیدید که از قند فراوان خبری نیست
چندی است که پامال کج اندیشی و جهل است
از شوکت دیرینه ی ایران خبری نیست
ما را طمع بوی کباب از برِ نان برد
سر خورده که برگشتیم ، از نان خبری نیست
تا غرب سفر کردم و از شرق شنیدم
از حرمت انسانی انسان خبری نیست
هر چند نه در خطه ی ایران و نه در چین
از شاه ، در آن هیبت و خاقان خبری نیست
بر لوحه ی تقدیر و زمان ، آن چه نوشتند
خواندم همه را ، از سر و سامان خبری نیست