راز پیرهن
خوشا آن دل که با عشق تو خو کرد
به صحرای جنونت نیز رو کرد
خوشا آن پبرهن یوسف به خلوت
زلیخارا غمین ؛ بی آبرو کرد
به زندان خواب دیدند آن اسیران
همی یوسف چه تعبیری از او کرد
چرا یک لحظه یوسف گشت غافل
نجات خویش را خواهش از او کرد 1
فراق ؛ چاه از دستان اخوان
نظر سوی خدا ؛ حال از عدو کرد
به خلوتگاه یادش بود خدارا
فراموش کرد حق بر بنده رو کرد
ببین لطف و محبٌت از خدارا
خداوند غفلتش الهام او کرد
نجات از چاه کنعانت زما بود
تورا با دیو شهوت لطف رو کرد
زغفلت چونکه یوسف شد پشیمان
به زودی او به رحمت روبرو کرد
شبی فرعون وقت در خواب خود دید
به سوی خوابگذاران زود رو کرد
نشد پیدا معبٌر تا بداند
به سوی حضرت یوسف چو روکرد
مقام یوسف از نزد خداوند
تمام خلق را محتاج او کرد
شفای چشم یعقوب پیرهن شد
چنان پیراهن یوسف چو بو کرد
نمیدانم چه سرٌی پیرهن بود
مرا وادار با این گفتگو کرد
سخن کوتاه کن گمنام زگفتن
خوشا آن کس خدارا جستجو کرد.
یکشنبه اول شهریور نود چهار .
1- وقتیکه زندانی آزادشده خواست از یوسف خدا حافظی کند
حضرت یوسف گفت سفارش مرا به فرعون بکن