می روم از بینتان ، روزی که خیلی دیر نیست
این دلم غیر از خودش از هیچکس دلگیر نیست
هر چه آمد بر سرم ، دست دلم بوده دخیل
این چنین کرده مرا در چشم خود خوار و ذلیل
آرزوهای پریشان دلم را باد برد
او که می مُردم برایش هم مرا از یاد برد
رهگذر بود و موظف تا بگیرد جان من
مثل افیون اولش جاری میان روح و تن
مدتی را در کنارم حال خود را خوب دید
وقت رفتن خنجرش را ناگزیر از رو کشید
دل سپردن را بلد بودم ، بدی را نابلد
سر شکستم تا دلی از آهِ قلبم نشکند
راه را بر دیگران هموار کردن ، کار من
این محبت ها فقط شد باعث آزار من
زندگی روی خوشش را میگرفت از روی من
شانه هم چنگی نزد آشفتگیِ موی من
پای لنگم را دلم بر گُرده ی زخمی کشید
چشم من دست تمنّای دلم را هم برید
میزدم پرسه تمام کوچه های بیکسی
می گذشتم از حریم سایه های وارسی
شانه های انتظارم تکیه بر دیوار و در
زیرِ سنگینیِ چشمانِ ترحّم ، در گذر
می شنیدم بیخِ گوشم پچ پچِ همسایه ها
وردهای زیر لب با فوت و عود و آیه ها
من که دارم می روم با پای خود جادو چرا
این همه ایما اشاره گوشه ی پستو چرا ؟
قصه ای پیچیده دارم لای قاب سینه ام
بد شکست از نارفیقی ها دلِ آیینه ام
دیگرم در فکر بندِ شیشه ی دل نیستم
یا بدانم بعد از این ، حالا دقیقا کیستم!
تکه های زخمی اش از صحبت درمان گذشت
زندگی بی هیچ ذوقی از دلِ دوران گذشت
آنچه مانده یک کتاب کهنه از تنهایی است
خط به خطش اشکهای سردِ نابینایی است
شاهدم خودکار و سوسوی چراغ و دفتر است
دردهای بی دوا و بغض های پرپر است
خون چکید از چشم هایم تا کشیدم درد را
تا چشیدم ، زهرِ تلخِ واژه ی نامرد را
انقضای این نفس هم سر رسید و باطل است
خانه های جدول عمرم کماکان کامل است
بگذریم این نیز خواهد رفت و روزی میرسد
هر کسی اندازه ی ظرفیتش غم می کشد
لمس "پونه" تا همیشه می دهد آرامشم
برگ برگش می شود یک بستر از آسایشم
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
درود بر شما بانوی عزیز