من و این روز تباهم من و این شام سیاهم
من و این قلب پر از درد و پر از حسرت و آهم
من و این سینۀ خسته ز غم عهد شکسته
من و این دیدۀ پراشک پر از شوق نگاهم
من و این سوز و گدازم من و این راز و نیازم
من و این نالۀ سازم که جز آن نیست پناهم
من و این خلوت محزون من و این محنت افزون
تو و آن غمزه و افسون که فریبد همه گاهم
من و یارا و توانم نه که با یأس ستیزم
که جز اندوهم و رنجم نبُود هیچ سپاهم
تو و آن ناز نهانی که برآشفت جهانی
من و مفتون تو بودن همه این است گناهم
به ثری هیچ نجویم که چو با یاد تو باشم
به بلندای ثریّا برسد مکنت و جاهم
به مثل من چو پیاده تو شه صفحۀ رزمی
تو به آن شوکت و بهروزی و من فانی شاهم
به افقهای خیالم بنشاندم به ستیغت
به چنین عالم امکان بفکندی تو به چاهم
ز جهان دل ببریدم من و با این همه حزنم
خوش و شادم که به دنیا به سبکباری کاهم
دگر از دوری رویت نبُود نای حیاتم
کنم اندیشه که آیا برسد روز به ماهم؟
مپسند این همه زارم که پریشان و فگارم
تو مخواه این همه دلخستگی و حال تباهم
شعف سوسن و نسرین طرب لاله و مریم
همه هیچند که من در طلب ِ مهرگیاهم
مگرم ملک سخن را تودهی رونق وشوکت
تو دراین ملکت و دولت بنهی تاج و کلاهم
اگرم رنج فزایی ورَم از خویش برانی
ز تو من دست ندارم ز تو من عشق نکاهم
چو فلک عزم نماید که ز دل مهر تو گیرد
تو یقین دان نتواند چو من اینگونه نخواهم
شب و تاریکی وظلمت من و تنهایی و فرقت
بُود آیا که ز لطفت رسد از راه پگاهم؟
چو«غمین»م من و دیگر به جهان هیچ ندارم
تویی آن مایۀ دردم تویی آن رهزن راهم