دلم غمگین از این تقدیر و این بخت
غرورم شد چنان بی لطف و شد سخت
چو عشقم رفت و ماندم در سکوتم
و در فکرم کسی جز او ندیدم
چو مادر باصدای گرم وشیرین
صدایم کرد با آن مهر دیرین
چنان فریادی از حلقم جدا شد
که گویی قلب مادر بر فنا شد
و جانی باز رسید انگار بر لب
همه خاموش و خفته در دل شب
صدایی آشنا خوابم بر آشفت
ومادر گویی حرفی باخدا گفت...
وگویی بغض دیرینش در آن دم
شکست چون شیشه ای با سنگ حرفم
صدایش ناله گون لرزیده تر شد
چنان که دیده اش آن لحظه تر شد:
خدایا تو ببخشایش به نیکی
که در لطفت همانا بی شریکی
عرق در جویبار شرمساری
دمادم بر وجودم گشت جاری
که گر عشقم چو مادر با وفا بود
و مادر منبع هر چه جفا بود
در آن حالم چه می کردم؟سوال است؟!
ولی فریاد بر عشقم محال است!!
بنام عشق آمد عاشقم کرد
برایم زندگی زیر و زبر کرد
ولی مادر که از بدو وجودم
برایش جز غم و ناله نبودم
خدایا مادرم!آیا مجازم؟
که بر قلبش چو بیرحمان بتازم؟!
پشیمانم ببخشایم به لطفت
که جز مهرش کسی را نیست الفت...
31مرداد94