دنیای درون ( دوم)
آدمي در ذهن خود زندان بود
رنج بيش از حد او از آن بود
ذهن آدم مي توان وسعت گزيد
هم ز جاي آن ملك، برتر پريد
اين چنين آمد رسولي در زمين
كو ملائك غبطه از ذهني چنين
ربط بين اين جهان و آن جهان
آدمي را مي نمايد اين و آن
آن يكي بوجهل از حكمت شود
وآن دگر اُمّي، پيامبر مي شود
علم او چون ذهن كوچك را گزيد
صاحبش جهل مركب برگزيد
پس غرور آمد در او از ازدياد
حق نديد و جهل او آمد زياد
با پيامبر عاقبت آمد به جنگ
َبرده ايي ببريد سر از او به ننگ
چون جهان ذهن ما كوچك نمود
حرف حق را در ميان جايي نبود
بعد از آن من حق مطلق شد پدید
غير من هر چيز ناحق شد به دید
چون كه ناحق آمد او در ذهنمان
جنگ من با او بيايد در ميان
پس بسوزاند جهان از روي حق
جنگ ناحق این چنین گردد به حق
اينچنين دنيا به جنگ يك دگر
مي كند هر روز خلقي را به در
گر بخواهي ختم جنگ اندر جهان
بايد اين وسعت گزيند ذهنمان
بيش، هر چند پوشش آيد بين دو
آن جهان و اين جهان ذهن تو
خوي تو خوشتر شود از روي تو
اين چنين معشوق گردد سوي تو