لحظه دیدار
لحظه ی دیدار ما با یار اکنون نیست ، هست
قلب من از عشق او سرشار اکنون نیست هست
با دو دست خود گرفتم گیسوانش را به چنگ
فکر آمد آن یکی آبشار اکنون نیست هست
زلف او شانه زدم تا پیچ و تابش کم شود
قلب من آ شفته هرتار اکنون نیست هست
از درون دل بگویم صد هزاران شکر شکر
از دو چشمم اشک بارش بار اکنون نیست هست
شاد میباشد دلم عاری از هر گونه غم
در وجودم فکر او غمخوار اکنون نیست هست
کاش این لحظه بماند تا نسیم صبحگاه
حالت این لحظه از اسرار اکنون نیست هست
حالتی بین من او هست کس آگاه نیست
بی زبانی بین ما گفتار اکنون نیست هست
میکند از من گله آن دلبر زیبا رخم
گلًه اش بر قلب من هموار اکنون نیست هست
دل به او دادم به جایش عشق او بخشید بمن
زین عمل سود مرا بسیار اکنون نیست هست
دست لطفش را به دور گردنم بنمود و گفت
عاشقی را حرفه هوشیار اکنون نیست هست
روزه عشقش گرفتم تا چه پیش آید مرا
در حضوراو مرا افطار اکنون نیست هست
دل ربوده ازمن وبی دل شدم از عشق او
خوش بود اینک مرا دلدار اکنون نیست هست
خواب از چشمم ربوده عشق او در نیمه شب
فکر من باشد خودش بیدار اکنون نیست هست
هست گمنام بر سر راه حبیبش روز و شب
عاشقان را طالب دیدار اکنون نیست هست
دوشنبه پانزدهم تیر ماه نود چهار