من اینجا نشسته ام و می اندیشم
به درهایی که بسته شده اند
به روی مهتاب
و حبس کرده اند کبوترانه شان را
در حصار بدبینی
و چه ساده میبرند و میدوزند
خیاطان بی خرد
سخنها را به تن مهربانی ها
و بر تنشان میکنند لباس بهتان
پنجره ها بسته اند بر نسیم
نکند که پریشان شوند گیسوان ِبیخردیشان
وای بر دستانی که میشویند گناه های ناکرده
و می آویزند رختش را در تاریکی
و گیره تاکید میزنند بر آن که شاید
-خشک شود در این تاریکی شرجی-
و در آخر به تن میکنند رخت نمدار را
با بوی تعفنش –
و با افتخار می گویند
که عطرمان گرانبهاست
کبک وار سر
به زیر یخبندان کرده اند
بر همگان
آوازبهاردروغین می خوانند.
- با بوق و کرنا پچ پچ میکنند-
و در در زیر سایه علامت سوال افترا
میهمانی می گیرند
و چه آسان نوار این دروغ را
کراوات گریبان خود میکنند
و جنتلمن می شوند
بازار داغ داغ است
.
.
.
حال من خوب است شاید
خوبیم باور مکن
بوی ناخوش سروده ام می آزارد مرا
آرزو (باران)