آرزوی برکه ( سوم)
ذّره ي ديگر بديد و حال خواست
سوي دريا آمدن احوال خواست
گفت وي در زير سنگ ماندم جدا
پس به عمق آن زمين گشتم رها
مدتي اين من جدل با خويش داشت
از جدايي ها دلي پر ريش داشت
غصه از هجران ز خود مي داشت او
صد درخت آرزو مي كاشت او
عاقبت روزي رهي بگشود تنگ
ره به سوي آرزویش داد سنگ
ما برون كرديم من از خويشتن
رخت او آمد نموديمش به تن
چون كه او گرديد جاي من به تن
قدرتش چندان دو صد گرديد تن
پس برون آمد زعمق سنگ سخت
وصل دريا را چنين گرديد بخت
چون نگه كرديم ما آنجا شدیم
جملگی از هم جدا، یک جا شديم
پس به دريا رو نمودم در سئوال
گفتم او را چون بود احوال و حال
سّر آن گو از جدايي از وصال
راز عشق و سرّ درد انفصال
گفت هرگز ني شدي از من جدا
من كنارت بوده ام در هر كجا
اين تو بودي خود جدا انگاشتي
از من و خويشت رها پنداشتی
بعد از آن از ذات ما فصل آمدي
ورنه ما زاوّل تو را وصل آمديم
كي توان گويي جدا ما را ز خود
كي توان كردي رها ما را ز خود
هيچ فصلي ني بود دريا ز آب
هر چه ديدي غير ما باشد سراب
آيه ي توحيد ما در ذات ماست
كي توان گويي كه ما از ما جداست