به دروغ به او میگفتم که ارامم میکند تا ک ارام شود چون ارامشش را دوست داشتم
اما من تنها در گوشه ی پر از تشویش، پر از زخم ،پراز بغض های بی توقف با دردی
که نه جسم را بیازارد روحم را شرحه شرحه کرد ،سپری کردم حادثه ای شرمسار را ،بنام زندگی...
چه حقیر است این زندگی که در برابر خنده های تصنعی که بر چهره ام دوخته ام مرا می ازارد.
تا حالا شده در خانه تنها باشی و جانت را با هر کامی مثلا کام دادن به پیپ ، غذایت را،روزت را، پوست زیر چشمت از اشک ، ارزویت بسوزد ...
وتو تنها با یاد خاطراتش بسوزی و اهنگی که هزاران بار تکرار شود و تو نفهمی ؟!
من این را چ تعبیر کنم ؟!
ادم ها ادمن دیگر همسان کتاب ورقت میزنند تمام که شدی زیادی میشوی ....
زیادی که شوی تو را پس میزنند ...
ویک عمر با خودت کلنجار میروی که حتما لایقش نبودی ...
بی انکه بدانی اوهم کتابی تمام شده بوده !!!
وقتی خواستن ها بوی شهوت می دهند
وقتی بودن ها طعم نیاز
وقتی تنهایی ها بی هیچ یادی از یار با هر کسی پر می شود
وقتی نگاه ها هرزه به هر سو روانه می شود
وقتی غریزه احساس را پوشش می دهد
وقتی انسان بودن ارزویی دست نیافتنی می شود
دیگر نمی خواهمت
نه تورا و نه هیچ کس دیگر را