بامن ان شب برفی از نیمه ی شب گذشتی
اندم که به پارک رسیدیم به روی صندلی نشستی
بگفتی به کنارم بنشین حرف بزن برای من
نشستم لب گشودم همه تن گوش شدی بپای من
ازعمق نگاهت عشق هویدا گشت در چشم غزالت
من دیوانه خنده زنان حظ بردم از خشم حالت
تو بگفتی میپرستم تو را تامرز خدایی
من دیوانه بگفتم میترسم از طرزجدایی
ساعتی برروی صندلی پارک نشستیم
دردل خودعهدی بزبانگاه خاک بستیم
توهمه ناز فلک ریخته در صورت ماهت
من دلباخته هنوز نگران وچشم به راهت
موج دریا همه سان گیسویت پریشان
من ازترس عالم وادم به سویت گریزان
تو دگرمراازدیکته ی قسطنطنیه هیچ مترسان
قوس های تنت را زبرهستم سان باده پرستنان
اسمان انگارهوای باریدن دارد به سر
بخت خوابیده ی من خسته ترازهردربه در
ماه دربرکه ی این پارک چه بانازنشسته
بخت من وتو ما شدن انگارازاغازبسته
همه عالم پوزخنددردل غم دررخ به رخت سیاهمون
تیام گریان نگهبان پارک به بخت سیاهمون
اسیر حرف مردم شدم از سیرت پاکم
اما هنوز دلباخته در این عشرت خاکم
من دیوانه بگفتم زندگی تو سرخرامان منی
اشک درتیامت بلغزید بگفتی فرشته ی نگهبان منی
روزاول بعد ازان پرسه زدنها گفتی تاحال عاشق شده ای
بالحنی غم الودگفتم سان سهراب اسیر قایق شده ای
توعاشق بودی من درمسلخ ایمان
من عاشق شدم توازعشق گریزان
بگذشت روزها که توگفتی این ره کارمانیست
تو دگر بگذراز من پدرعشق یارمانیست
بگفتی ازاین شهرسرد سفرکن
فکرعشق مرادگرازسربه درکن
اشک حلقه زد بر تیام بی گناهم
بغض پیچیددرگلوییم درتمنای نگاهم
همه تن سردشدم دگرازپای نشستم
یک ان بی خود زخود نفهمیم که هستم
گفتم من دیوانه هرگزنتوانم نتوانم
بی تو زنده باشم هرگزنمانم نمانم
تودگرمراهیچ نگاهم نکردی تن توازاین جدایی لرزید
عاشق فرشته ی نگهبان تو ازته دل خدایی خندید
یادم امدشبی به روی صندلی پارک تنها نشستم
باهق هق گریه وخنده مستانه باعهدی باخدابستم
من ازاین عشق ازاین شهرگذشتم
اما دنبال نگاهت تابه سحر گشتم و گشتم
نشنیدم دگراز تو هیچ کلامی
درجواب سلامم هیچ سلامی
من به دنبال تو همه ی شهرگشتم وگشتم
های های باچه حالی ازان بوستان گذشتم
درود
زیبا بود
وحس وحال خوبی داشت
اما مشکلاتی ازجمله لغزش زنی داشت
وبایدویرایش شه
موفق باشید