گویم از این دل سخن ای بی وفای چشم مست
که جفای تومرا در خیمه بازیت شکست
جرم و تقصیر از تو بود به من خوب بد نگو
هر انچه کردم من به تو حق بود خب حق را بگو
هرزگی کردی سزای هرزگی رسوایی است
حاصل رنگ و ریا در عاشقی تنهایی است
از بهشت وصل جانان دوزخ غم ساختی
سینه رنجور من در التهاب انداختی
دادی از خنده فریبم ان زمان که مرا غمزه ی بیمار تو بود
ان زمان که عقل خاموش گشت و این دل خریدار توبود
سودش این بس که از مائده ی وصل مرا
شد خیانتت حاصل این اصل مرا
دیدی ای دل گوش در پرده ی اسرار نهادن اشتباه است
یار هر خار وخسی گشتن در این ره اشتباه است
مردمانم گوش کنید این نصیحت از من بی نقش ورنگ
که دوروز است وفاداری یاران دورنگ .....
حال بشنو ای فسونگر خوش خط وخال
که توسوزی دراین بازی بر این خواب وخیال
تو ای مه سا بشنو این مرام زندگیست
او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست
وصف گل رویان شنیدی پا ز سر نشناختی
عیش نا اهلان گزیدی تا گل خود باختی
در پس و پیشت گل خوش عطرو بو بسیار بود
آن گلی که از جور تو پژمرده می شد یار بود
گر ز ازردن من هست غرض مردن من
مردم ازار مکش از پی ازردن من
زده بودی بررخت نقابی از جنس حیا
بس کن تو دگر برسرگور من نیا
همچو شاهین بر ستیغ قله ها پر می زدی
مسخ موشی گشتی و از قله پائین آمدی
با همه خردی ز تو آرامش و شادی ربود
آنچه پائینت کشید از قله ها نفس تو بود
در خم بی راه از خود پشت پا خوردی دریغ
رفت عمری و ندیدی از کجا خوردی دریغ
هر نگاهی محرم دیدار روی یار نیست
هر دلی در عاشقی خوش دست و شیرین کار نیست
یاد باد آن روزگار مه سا که مراداشتی
در میان باد نوشان اعتباری داشتی
از گذرها می گذشتی خیره سر هنگام جو ی
روز و شب با من یک دل می نشستی روبه روی
حالیا بی هایو هوی آن سرافرازی چه شد
خب مرا بازی گرفتی آخر بازی چه شد
این زمان دیگر سر تو با گریبان آشناست
هر دلی ارزان فروشد یار او را این سزاست
اعتبار هرکسی در خوبی دلدار اوست
ابروی هر دلی در ابروی یار اوست
گفته بودم با تو رسم عاشقی اینگونه نیست
پیش یار از دیگری افسانه گفتن خیره گیست
گفته بودم با تو ای دیوانه بس کن سر کشی
بس نکردی سر کشی اکنون اسیر آتشی
توای مه سا تومپندار که مهرازدل محزون نرود
اتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
این محبت به صد افسانه وافسون نرود
چون گمان غلط این است برود چون نرود
شب سحر شد بامداد آمد تو می نالی
نوش جانت زهر حسرت مهسا جان دگربسوز
شعر از مقدم وخودم
تاراستاد سهراب گرگی
دکلمه خودم