سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 آبان 1403
    16 جمادى الأولى 1446
      Sunday 17 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲۷ آبان

        چشم‌ها می‌بارند

        شعری از

        پروین هاشم پور

        از دفتر هیچ نوع شعر غزل

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳ ۲۳:۳۱ شماره ثبت ۳۲۴۲۲
          بازدید : ۷۰۳   |    نظرات : ۵۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر پروین هاشم پور

        چشم‌ها می‌بارند؛
        خیس خورده همه‌ی خاطره‌های من و تو؛
        آبشاری شده‌ام دیگر از عشق...
        روزها می‌گذرند...
        ذهنِ من، می‌تپد از تکرارِ نگاهِ تو هنوز...
        شعله‌ای ساخته‌ای در دلِ من که چو آتشکده‌ای دور و غریب
         شب و روز
        در سکوتِ غم و تنهایی خود می‌سوزم.
        روحِ مردابیِ من
        پرِ نیلوفرِ چشمانِ تو شد،
        نگاهم کن!
        رهایم کن از این ایستایی
                                         گلِ نیلوفری‌ام.
        سرگردانم؛
        تو: دریایی شده‌ای،
        من: گردابی،
        بگو با اضطرابِ روحِ من چه می‌کنی؟
        تو: آسمانی شده‌ای
        من: کهکشانی که در حجمی از انتظار می‌چرخم،
        بگو چه خواهی کرد؟
         با ویرانی‌‌ی عظیمِ من چه خواهی کرد.
        چشم به راهِ تو نشسته‌ام
        جادّه‌ها رهایم کرده‌اند
        بگو چگونه رها شوم از عشق!؟
        رها نخواهم شد؛ سراسرِ روحِ مرا به خاطراتِ تو زنجیر کرده‌اند.
        لبخند بزن!
        یک بار، لبخند بزن!
        آنقدر در خویش تکرارت خوام کرد که قطره‌های باران شرمسارت شوند.
        به چشم‌های توفان زده‌ی من نگاه کن!
        می‌بینمت:  به تمامِ طغیان‌ها گره می‌خورم.
        گویی از عمقِ اسطوره‌ها آمده‌ای
         با صلابتی که خورشید را به سجده وا می‌دارد
        و زمین را در وهمی هزاران ساله غرق می‌کند.
        رؤیایِ عجیبِ ناشناخته
        بگو تو چیستی
        که اینچنین، حسِ وحشیِ خواستن را در قلبِ من زنده کرده‌ای!
        که با آمدنت، بادها وزیدن را از یاد می‌برند
        که با نگاهِ تو، زمان به سکونِ خاکستری‌ای میخکوب می‌شود.
        بگو تو چیستی
        که تا نامت می‌آید، هوایِ دلِ من گرگ و میش می‌شود.
        با تو جهنمی هست
         که بیزارم می‌کند از همه‌ی بهشت‌ها، همه‌ی بهشت‌ها، همه‌ی بهشت‌ها.
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        6