آه من تهمینهام ای عشق، بدتر از این سرگذشتی نیست
روحِ سهرابیی من خاموش، رستمم را بازگشتی نیست
آه من سودابهام ای عشق، عاشقِ کاووسِ خودبینی
برد با مردانگیهایش، قلبِ من را یک نوآیینی
زیرِ دینِ مرگِ فرهادم؛ همچو شیرین رفته نام و ننگ
قصّهام پیوندها دارد، با سکوت و زخم و صبر و سنگ
دختر افراسیابم من، تیشه زن بر ریشههای خویش
کس نمیبندد چو من بندی، با دو دستِ خود به پای خویش
رهسپارِ خاکِ بیگانه، متّهم حتّی برای خود
بیژن از من عهد میخواهد، شرم بادم از وفایِ خود
آه من رودابهام ای عشق، کرده حتّی مرگ محرومم
در دلِ اسطورههایی تلخ جاودان به سوگ محکومم
لیلیام خیزابهای از درد، روحم از اعقاب توفانهاست
سرنوشتِ تیرهام بیدار، همچنان در اوج طغیانهاست
چون دل فرهاد ویرانم ریشه خواهم بست در خاکت
گو بیا با من هم آوا باش، جغد با آن روحِ غمناکت
تیسقونم، خاک خورد عشق، قصّهی من اوجِ ویرانی است
تار و پودِ سرگذشتم تلخ؛ چون گسستِ روحِ ایرانی است
در دلِ من موجِ دریاهاست، روحِ سرگردانِ بارانم
یادگارِ مهر با من نیست، سرد چون قلبِ زمستانم
باد میآید نگاهم کن! در خزانِ خویش خواهم مرد
یادگار چشمهایت را تا جهانی دور خواهم برد
لحظهای با قلبِ من بنشین، همدمم کن با بهارانت
دور خواهم شد به جانِ عشق، از حریمِ روزگارانت
با نگاهِ تو جهانی نور در دلِ هر لحظه میتابید
آسمانها چرخ میخوردند، یکنفس گردِ سرِ خورشید
قلب شیطان میتپید از عشق، خندههای تو ضریحی بود
در طوافِ کور میمردیم، وه که طغیانِ صریحی بود
بوی فصل کوچ میآید، با زمستانِ تو میمانم
خیمه خواهد زد در عمق مرگ، سردی مهر تو تو بر جانم
شورِ چشمانِ تو خواهد زد شعلهها بر شعرِ غمگینم
بر قدمهایِ تو خواهم ریخت، اشکهایِ همچو پروینم
سروده زیبا و متفوات
میلاد فخر عالم امکان
حضرت حجت ابن الحسن(عج)
مبارک