تقدیم به نقطه های پایان خط که بار آشفتگی هایم را به دوش کشیده اند ...
***
هر شب نگاه خسته ام تنهای تنهاست
ساعت شمار خواب من در خواب یلداست
تا در سکوت بی صدای من نشستی
حتی غزل های سپیدم غرق رویاست
انگار در دنیای من تنها تو هستی
اینگونه دستانم پر از اشعار زیباست
من مانده ام شاید خدای دیگری تو
وقتی که در محراب چشمت عشق برپاست
شب های من غرق سیاهی سردند
هرشب بدون تو تنم لبریز سرماست
سوزی که در جان نفس های من افتاد
در کوچه های ساکت این شهر پیداست
باران من ! چون چشم هایت بی قرارم
می بینی ام ،کز کرده ،با این دل که رسواست
وامانده ام در سنگلاخی رو به مرگم
پایان این دلمویه هایم ختم دنیاست
تب کرده ام ازبس که بی باران سرودم
هر چه گلستان می کشم در شعر ،صحراست
***
پ::ن
نبودن هایم فرقی نداشت با بودن های بی ثمرم ...
پ::ن
عمر کوتاه تر از آن است که برای لبخند زدن استخاره کنیم ...