بر شانه هایی دور و مبهم در خیالم
گسترذه ام این گیسوان در همم را
بی وقفه میلرزم در آغوش شبانگاه
می ترسم از حجم تب و دلواپسی ها
***
امشب دوباره خاطری مغموم دارم
باید دلم را بر سر دوشم بگیرم
از رهگذرها بگذرم ،تنهای تنها
در خلوت پس کوچه های تب بمیرم
***
از مردنم هرگز هراسی در دلم نیست
باید بمیرم تا نبودم راببینی
وقتی نباشم تازه میفهمی که بی من
بی کس ترین موجود روی سرزمینی
***
حسّ و هوای من شبیه شاپرک هاست
باید برای بودنت... تنها بمانم
از نیش و زخم بدزبان ها در عذابم
اما ملالی نیست عشقم ...می توانم
***
من دختر شب های بی فانوس سردم
در من غزل های سپیدی ریشه دارد
شرمی که روی شانه های عشق جاری ست
هر شب مرا بی بوسه تنها می گذارد
***
البرز غم بر شانه های من نشسته
همواره در من عقربی در پیچ و تاب است
در یک کویرم یک کویر داغ تبــــــــدار
حتی خدا هم در کویرم خواب ِ خواب است
***
از زوزه های وحشی شب بیم دارم
انگار در کابوس یخبندان کسی نیست
دستی گلویم را فشرده ، بی قرارم
شاید که امشب طالع من هم یتیمی ست
***
سر می کشم غم واژه ها را از پی هم
دیوانه وار از خود به خود می کوچم اینجا
دور از هیاهوی اساطیر دروغین
می بافم و پر می کشم از این قفس ها
===============
پ:::ن
سردم نیست که میلرزم ...
از این همه قحطی آدم در هراسم ...
ازنگاه هایی که با نیرنگ خو گرفته اند .....
این روزها حتی خودم را هم نمی شناسم ...