دستهای رها شده ی احساسی گرم
که بوی ترحمِ انکاری کثیف می دهند
به انبانِ مملو از شعرهای نسروده ی من چنگ می زنند
کمی آنسوتر اما
تقدیر شومِ شاعری نگون بخت
درتولد دردهای زایمانِ مرگ
کشفِ حجاب می کند از دخترِ باکره ی شعرهایش در شهر
گزمه های خشمگین
باتوم اعتراض به دست
در لای لایِ شبانه ی گرگهای شریف
پنجه در پنجه ی چکاوکی آغشته به اعتمادِ دروغینِ کلاغ
حمله می برند
بی مهابا.. وسخت
به نعنوی سارهای آرامش باغ
و در این بین
در رحم معصیتِ مقدس ترین گناه
در شروعِ نکاحِ قلم با برگِ نیمه سوخته ای از دفتر کاهیِ بیقرار
واژه ای باشکوهِ عشق .....
سزارین می کند سیمای زنی را که خالق شعرهای نسروده ی من است...
چرا کسی باور نمیکند
در تهوع لنجزارِ خشکِ این زمین
عطرِ قدمهای آب
برهوتِ انتظارِ دل را
به بارانِ سکوتِ رویایی خیس از گونه های من می تراود..
دیگر از پژواک خاموشِ ادعای رهگذر عمر
اندکی بیش نمانده
دیگر کسی در آنسوی اندیشه های شبم نمی گوید
عشق رویای کودکانه ای بیش نیست ،که در افق های بلوغ.....
خاطره می شود...
و چه ننگ بزرگیست امتناع چشمها
وقنی دستها می نویسند تو
و آنها می خوانند من...
کاش اینقدر از من های من...
تا بارانِ نگاهِ تویی که مزرعه ی ما را می سازد...
کویرِ فاصله نبود
نمی دانم زمین کوچک شده در گستره ی شعرهای من
یا اندیشه ی یک لحظه در این لحظه بزرگ
اما..، در شهر همه می دانند
پشتِ واژه هایی که تو را در شعرهای من نفس می کشند
مردیست که شجاعتِ نوشتنِ این یک جمله را نداشت
دوستت دارم بانو..
گرچه از دور اما..
تا انتهای وسعتِ بیکرانِ حسرت نداشتنت در اغوش شبهایم ،
حتی بیشتر...
دوستت دارم....
امروز هم چون هر روز نمی خواستم سپید بنویسم اما
سالهاست ابتدای سیاهه ی من به انتهای سپید تو می رسد بانو.........
در پناه نزدیک ترین دورها...