زمان سنگ دل بی ترحم گذر کرد
زمین سوی میعادگاهش روان بود
و تاریخ با یک قلم منتظر ماند
که زیباترین لحظه های جهان بود
سحر باز خورشید بی وقفه آمد
ولی ملتهب تر ولی بی امان تر
که این رستخبز جهان را ببیند
که آتش ببارد به تن های پرپر
هجوم عطش آب را منتظر بود
ولی پای اورا از آغاز بستند
و دستان بی شرم وچرکین شیطان
در آن روز قلب خدا را شکستند
غزل های رازو نیازو رهایی
یقین شعر پرواز را می سرودند
وسربازها- شاعران همیشه-
در مرگ را روی خود می گشودند
فرو ریخت بنیان سقف سپرها
وشمشیرها را گلو تیزتر کرد
به چنگال سرنیزه می رفت سرها
زمان بازهم بی تفاوت گذر کرد
به دنبال آبی برای عزیزان
تمام شب و روز در انتظارند
به دنبال سرهای مردان خویش اند
زنانی که آبستن نوبهارند
به آرامی از اوج نظّاره می کرد
خدا باز بخشنده و مهربان بود
در آن روز هفتادو دو شمع خاموش
فروزندهء چهرهء آسمان بود
◌
غمی داشت باخود که درکش نکردند
به جز لحظه شب های سخت جدایی
همان غربتی که شکست و رهاشد
غم تلخ وتاریخی آشنایی
◌
برای رسیدن به آهنگ پرواز
از امروز تا بی زمان بی قرارند
سیاهی کشیدند بر قامت شعر
تمام غزل واژه ها سوگوارند