پیش پایت مادرم گفت به من
که هر خانه از این شهر جدید
در قدیم
در آن روز ها که گوییم به هم یادش بخیر
پنجره ای داشت به اندازه ی این دیوار ها
باز می شد به یک کوچه پر از مهر صفا
به ایوان خیالات قشنگ
به آزادی این کفتر ها
گل بود و گلاب و گلدانی گل
پنجره ای بود به اندازه ی این دیوار ها
بعد این یاد قدیم
غیبت و لرزش یک چیز بزرگ در دلم پیدا شد
پنجره ی اتاقم کو؟
جای آن دیوار بود
طلوع یک پنجره را می خواهم
بوی آن یاد قدیم
ذوق دارم و شوق دارم و احساس لطیفی من
و افسوس که نیست آلت ارضای عواطف
به دنبال شکافی
که همین بس باشد
به گرما ی طلوع
به آزادی یک کفتر عشق
پشت آن دیوار ها
زار زار مردمی بیدار بود
پشت آن دیوار ها
مردمانی منتظر
به دیدار نگاهی
به سلامی
بشکن این دیوار را
و صدا کن غم دیرینه ی این خلق جدا
که چرا؟
پنجره ای ساز به آن یاد قدیم
که نمایان سازد بنا ها
ته این کنج اتاق
یک جعبه پر از تنهایی است
من به دنبال شکافی
که همین بس باشد
به آزادی یک ذره از این تنهایی