دریغا ای دریغا صد دریغا
که رفت انسانیت از سفره ی ما
نکوشیم تا دگر خرسند سازیم
همان هم نوع خود در اوج گرما
کجا شد مهرمان گویید شما ها
چه آمد بر سرم؛ این شد معما
کسی دیگر به فکر آدمی نیست
گمانم آدمیت رفت یغما
ستم ها بیشمار است ای خداوند
به زیردستان ز دست کارفرما
ندانم که برادرْ خواهر خود
تن خود را بپوشانند ز سرما؟
بود در سفره ی آنان غذایی
و یا دارند به انبان دانه خرما
ندانم که چرا اینگونه سردم
به هم نوع خودم یاربْ دل آرا
چه داریم پاسخی فردا که آییم
به محشر پیش تو باشیم سراپا
همه خجلت به نزد تو بیاریم
سراسر شرمساریم بی مسما
تو خوانی یک به یک اوراق ما را
در آنجا سهم مان هست جمله پروا
مگر آنان که بخشیدند به مردم
بر آنان نور می بارد ز سیما
خوشا آنان که در اوج نیازْشان
که بخشیدند و دادند بس هدایا
بیا ای هم وطن ؛ انسان عاقل
فرو هِل حال خود را تو ز اغما
کمک کن جان من همسایه ات را
ز آنچه که تو داری جان مولا
نکن انبار خوراک آدمی را
مکن با مال خود بس زور آزما
کنون از مال خود داد و دهش کن
تو نیکی را روان کن رو به بالا
به کارت آید این نیکی چو فردا
به نزد آن خدای برتر اسما