من اگر بهشت نخواهم؛به که گویم این سخن را
اگرم نخواهم آن حور ؛ که کُنَد فراغ تن را
نخورم شراب نابت ؛ نه عسل نه انگبینت
زچه وعده دادی ای رب؛به که داده ای تو فن را
دل آدم و حوا را؛ تو شکستی بهر گندم
به تو گویم ای خداوند ؛تو بده جواب من را
نکنم عبادتت من؛ نشوم غلام دربار
به گمان تو بی نیازی؛ تو نبندی این دهن را
ز تو واهمه ندارم؛ که ريوف و مهربانی
تو بسان ابر خرداد، بدهی خار و چمن را
تو کریمی و رحیمی؛ تو بزرگی و خدایی
تو به من بگو تفاوت؛چه بُوَد چو مرد و زن را
مگر این دو را یکی نیست؛به جهان پدر وَ مادر
ز چه رو برابرش نیست؛تو ز من زُدای ظَن را
مگرش به گیتی ات نیست؛رُسلان تو فراوان
ز چه رو فرنگیان را؛پر نموده ای تو خَن را
مگر آن نژاد انسان؛ که زیید به ملک دیگر
چه تفاوتی که دارد ؛سبز و خوش دشت و دمن را
نه عزیز و مهربانم؛ نه فدای نام نیکت
پیش تو تفاوتی نیست؛ تو نگفتی این سخن را
همه آن سخن که گفتی؛ بشیند رسول آن دم
ولی گفتش آن مفسر ؛ همه آمد و شدن را
به همان مفسرین ات، آریا بگوید این را
چون خدای مهربانم ؛کی بسوزد این بدن را
خَن=انبار کشتی