نصیحتی برای معتاد
بدیدا شاعری معتاددرویش
درون یک خرابه گردآتیش
کثیف وژنده پوش وبدقیافه
به زیرچانه ی اوصدوجب ریش
سرصحبت گشودآن شاعرناب
ولیکن صحبتش آغشته بانیش
بگفتش:«پیرازسنّت خجل شو
دمی بنگر جمال وهیبت خویش!
بگردی دورمنقل بهرسیگار
خوراکت شیشه وتریاک وهَشیش
دَهی پول گزافی بهرتریاک
زِاحمق بودنت خوش گشته ساقیش
زمین همچون شُش وقلب توباشد
موادی که کشی باشدچویک خیش
کشاورز این زمین رامی زند خیش
ولیکن می زنی خیش این شُش خویش
توفکری کن برای وضع وحالَت
شده وضعت بسی وزشت وقاراشمیش!»
خجل شدپیرِمعتادِسیه رو
فتاداندردلش اندوه وتشویش
ولی گفتش:«که ای مردخرد مند
جوابی ده سوالم راخداییش
زَدی قلب ووجودم راشکستی
نصیحت های توبدترزِهرنیش
بگودانم جوان مردسیه فکر
خوشی زین که مرادیدی درآتیش؟»
سُخن دیگرنگفت آن شاعرناب
نبوداندرخیالش فکرقبلیش
درآن روزاوگرفتادرس نابی
که ارزدقلب آدم ازطلابیش
اگرخواهی که اندرزی رسانی
نکن اندرز خودآغشته بانیش
مهدی مطهری منش(جابر)تیرماه1393