بهارا کی برین بومِ زمستانی نهی گامی
که تا این سرزمین هم گیرد از مـهرِ تو آرامی؟
بسا سالا که ره پاییـم تا بینیم جادویت
مگر نشنیدی از رنـج آشیانم هیچ پیغامی؟!
خزان ـ یغماگرِ ناسیر ـ پَرپَر کرده گلها را
زمستان نو به نو می گستـرَد هـر گوشه ای دامی.
درون پُردود و جان افسرده گریان چشم؛ راهی کو
که شیرین بگذریم از این شب قیرین "تلخامی"؟!
نمی بینی مگر خشکیده ایم از سردی دوران؟
بیا تا سبز گردد جان که داریم از زمین وامی!
فروپوشیده سرما چون شبی تاریک̊ هستی را
شتابان آی و رخ بنما که آن را خنـدۀ بامی.
دلازاری بسی بینیـم از سرمای هستی سوز
بهارا آی و درمان کن که تو ما را دلارامی.
گهی رخ می نمایی از پسِ پـرده ـ به شرمینی! ـ
دگرجا از تو پدرامند و اینجا پاک بَـدرامی!
نداریم از تو اندر یاد جز داغ و درفش و خون!
چرا هر بام می آیی، نمی پایی به جز شامی؟!
چرا از ما گریزانی؟ بیا بنیـاد شادانی
چروکِ سالـــیان بستُـر ز پیشانیِّ ناکامی.
شکیب از ما گریزان شد؛ بیا کز این گزیرت نیست
زمستان را نباشد جز بهـاران هیچ فرجامی ...
کهن شد نقش دیرینه؛ کدر شد رنگ پارینـه
بزن نقشی نوین بر بوم ما زیرا تو رسّامی.
اسفند 91 (ویرایش: بهار 93)
.................................
□ "تلخامی" از ترکیب تلخ + خام + ـی ساخته شده است: خامیِ تلخ.