یک کرم درون پیله تنهایی ، در گوشه جنگلی به خود می پیچید
آن پیله جهان و یک جهان تاریکی ، در زاویه چشم جهانش می دید
ماهیت این جهان به پیش چشمش ، جز پیله سنگی و شب تیره نبود
ناگاه تلا لؤیی بر او شور افکند ، این فکر عبث را ز دل کرم ربود
در پیله خود چرخ زد و با سر کوفت ، بر آن زره و قصیده تاریکی
تا یافت شعاع نور گرمی ، از روزنه و محفظه باریکی
یک فکر درون قلب او گام نهاد ، این پپیله سخت بشکند جانانه
از کرم درآید و سحر پربکشد ، آزاد و رها بسان یک پروانه
پروانه شد و پیله شکست و رفت و ، از عالم پوچ پیله سخت رهید
می رفت در این جهان و از رفتن خویش ، بر دشت گل شقایق و نور رسید
ناگاه درون مشتی از آب زلال ، نقش رخ خود دید که زیبا شده است
یک دشت برای دیدن رخسارش ، از هر طرفی غرق تماشا شده است
پروانه شدن طلوع یک زندگی است ، با نور سحر پیله شکستن دارد
چون کرم نگشتن به خم بی خبری ، از پیله رها گشتن و رستن دارد
هومن تو نگو شبیه پروانه شدی ، در دشت شبیه دیگران خواب نباش
از خود به درآی و گر شبیهش نشدی ، چون کرم درون پیله ات خواب نباش