"یکریز غزل می چکد از خاطره هایت "
دوری و دلم کرده شب و روز هوایت
یکریز غزل می چکد از خاطره هایت
دور از من و انگار نه انگار که دوری
ماندست چو در خاطره پژواک صدایت
بس سنگ غمت بر دل دیوانه زدم ، کاش
یک روز بمیرد دل دیوانه برایت
شمشیر بکش روی نفس های بلندم
تا هیچ نپرسد خبر از عشق و صفایت
انگار که یک زلزله در شهر تن افتاد
انداخت چو مهرت به دلم دست خدایت
برگرد که خشکیده دگر چشم غزالم
شاید که غزل گل کند از حال و هوایت
برگرد که روح من و جان غزلم مرد
جان من و جان غزلم گشت فدایت
پ:ن:
درسایه ی چشم های تو می میرم
دلتنگم و بی صدای تو می میرم
کافیست فقط به یادم باشی
هر ثانیه من برای تو می میرم
***