شاید آن موقع که سهراب نوشت ،
چشمها را باید شست ،
جور دیگر باید دید ،
خبر از وضع پلید و غم دنیا نداشت ،
به تبع از دل سهراب ،
چشمهایم شستم ،
جور دیگر دیدم ،
همه نزدم چون گلی افتاده ،
با دلی چون قلب مادر زاده ،
در جهانی بی خار ،
زندگی را سپری می کردم ،
آنگه به خبر آمدم از جور زمانه ،
که به جان و بدنم شد غم و خوار ،
موهای سرم نیز به تقلید ز دندانهای کم ،
رنگ بی رنگی به خود افزودند ،
دگر آن وقت به زیر دو کمانم ،
نه هست چشم ،
که بشورم و دگر جور ببینم ،
و در آن فهمیدم ،
که جهان جای فریب است و ریا ،
چه کرم دار فقیر ،
چه غنی بی کرم .
آن زمان بود که من فهمیدم ،
تا نیاید قائم ،
زندگی زیبا نیست .
پس به دنبال دو بیتی گشتم ،
که ز سهراب شکایت دارد :
شاید آن روز که سهراب نوشت ،
تا شقایق هست زندگی باید کرد ،
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت ،
باید اینجور نوشت ،
هرگلی هم باشی ،
چه شقایق ، چه گل پیچک و یاس ،
تا نیاید مهدی (عج) ،
زندگی اجباریست ...