یه روز با دلم دعوام شد می دونی سر چی ؟ سر " تو "
نمی ساختیم با هم ... مونده بودم من دارم ساز مخالف می زنم یا اون !
من می گفتم عزیز بود ... دلم می گفت هنوزم هست !
من می گفتم دیگه یکی نیست دیگه یه رنگ نیست ...
دلم می گفت : اشتباه میکنی ، هنوزم یکیه هنوزم یه رنگه !
می گفتم اخه بد شده عوض شده ...
دلم می گفت : خب تو هم بد شدی ! تو هم عوض شدی !
می گفتم مگه نمیبینی ؟ حرفاش کاراش رفتاراش ؟!
دلم نیشخندی می زد و می گفت : مگه حرفا کارا رفتارای تو از من بود ؟!
می گفتم سوزوندم اخه !
دلم دستاشو می گرفت زیر بارون و میگفت : ببین ! داره بارون می باره !
می گفتم چته تو ؟! چرا نمی سازی با من ؟!
دلم سرشو می گرفت رو به اسمون و می گفت : اما من هنوزم به بارون ایمان دارم !
اینقدر گفتم و گفت تا تصمیم گرفتم بهش ثابت کنم !
اونروز بارون می بارید وقتی رفتم ...........
بیچاره دلم !
دیگه ساکت شده بود، لام تا کام حرف نمی زد ... دیگه هیچی نمی گفت
...حالا حالش خوب نیست ...
حالا مدتها از اون روز می گذره ...
دلم باز هواشو کرده !
اما تا میاد چیزی بگه ، اشکامو پاک می کنم ، دستمو میگیرم رو قلبم و اهسته می گم ...
هییییس ... هیچی نگو ... دیگه هیچی نگو
☂ verbena