همچو یاغی به دلِ کوه زدم
به همان قله ی پر غصه و اندوه زدم
به همان قله ی مردانگیم
لشگری پشت سرم لشگرِ دلدادگیم
لشگری دور و دراز...
عقبش تا به نگاه
به نگاه اولم به نگاه اولت
به همان مکثِ پر از شور و شرت
به همان لحظه ی پژواکِ صدا
به همان روز و همان ساعت جانسوز و همان خنده ی مرموزِ لبت
به همان قلب شکست خورده ی در پشت سرت
آه دیگر کافیست...
می گریزم رو به سویِ، دشتِ سر سبز وصال
به چمن زار خیال
سمت خواب و آرزوهای محال
میرسم بر نوک کوه
پشت این کوه بلند، شهری آرام و قشنگ
پای من خونین و زخمی، ردِ خونم بر خاک
لنگ لنگان سمت دروازه ی شهر
میروم تا نفسی تازه کنم
زیر دیوارِ بلند بالایش
چشم را می بندم
نم نمک رو به جلو، گام برمی دارم
سر انگشتم را می کشم بر تن کاه و گلی اش
به خودم می بالم از تن صاف و پر از سادگی اش
من درین حال خوشم، غصه از یادم رفت
میزدم هر قدمی رو به جلو
غصه ای پشت سرم جان می داد
زیر دستم ناگهان حس کردم
گسلی سخت و عمیق
چشم تا وا کردم
به خودم لرزیدم
گسلِ روز وداعِ تو ازین شهر شلوغ
شده حالا، شهر گنگ و بی فروغ
جیر جیرِ دروازه هایِ شهرِ متروک دلم
ناله و زوزه ی باد
غلت غلتان می رود بوته ی خار...
زود بارم بستم
کوله بارم بر دوش
میروم پشتِ گذرگاه دلم
تا که دورش بزنم
ناگهان خاطره ها
راه بر من بستند
شعله هاشان به دست...
دور تا دور مرا
شعله ها حلقه زدند
تا به آتش بکشند
چند تک برگ ورق
مانده در آخرِ تقویمِ دلم...