در این سرمای مردافکن ، در این سوز سکوت شب
زمین هفت جوش از سرما ....
دلم تنهاست ....
نمی دانم چرا امشب ، میان کلبه محزون قلبم شورشی بر پاست
تمام ترسم از فرداست....
از فردا ، که دست آفتاب صبح ، زلف آسمان را شانه می سازد
و من در سر همان رویای دیرین ترا دارم .... بیادت باز می گریم ....
ترنمهای جادوی کلامت خوب یادم هست ...
بیا ای همنفس با من
ببین دنیا چه نامرد است
بیا ای مونس دردم
بیا امشب هوا سرد است
بیا بنگر .... چنان آتش به دشت چشمهای خشک بی نورم درافتاده است
که این دنیای ناعاشق انگشت در دهن مانده است ...
بیا بنگر قیام جَد فرهاد است
دلم بارانی است امشب و روحم سخت محتاج سخاتنمدی دستان مالامال احسانت
صدای زوزه باد است که بر باغ سکوت من شبیخون می زند امشب
بیا دلبر که می ترسم نگاه خشمگین باد ، به چشمانم بیاویزد وافکار پلید دیو شب بر
ذهن رنجورم دوباره حمله ور گردد .
نمی دانم چرا امشب .... هوای دیده بارانی است
بیا دلبر ....که جزمن در میانِ شب....
کسی گمراه و تنها نیست .....
بیا دلبر که جز من هیچ کس دراین اسارتخانه تنها نیست ....