نمی دانم چرا مردم به جای اعتراض می خندند
و از فرط خوشحالی به روی گور خود شادانه می ر قصند
نمی دانم چرا مردم زبان در کام می گیرند
وقتی که خسارتهای سنگینی از نگفتن ها می بیندند
نمی دانم چرا برخی برای لقمه نانی اگر از راه حق باشد
اگر از زور بازویش و یا کاری که از فکران لق باشد
زبان بر گگفتن نا حق گشوده و فرزندان حق گو را بی نان در سفره می دارند
و جالب اینکه اربابان هوای چاپلوس می دارند
نمی دانم چرا آنان که با هر شکل ریییس عده ای بیچاره و بی مال گردیدند
خدائی پیشه کردند و خلایق را به چشم برده بی مایه می بینند
نمی دان چرا وقتی که خلق اله از دیدار حق به سوی خانه می آیند
یل و کوپال می گیرند و شاهانه می آیند
برای عرض اندامی که پولم بیش بودست و ندارم من غم و غصه
چنان جشنی به پا گیرند مثال جشن شاهانه
و وقتی که دم حجره نماید مستمندی عرض نیازی
می گویند مگر اینجا بنگاه خیریه است و نمی ماسد از ما بر تو ریالی
نمی دانم چرا آن زن که از روی هوس بازی
نماید عشوه و نازی
علی رغم اینی که به بستر با شوی می خوابد
چنان فکر کثیفش را به نزد ابلهی نادان می دارد
که برده هوش از عفت تمامش کرده حیثیت
ببرده آبروی هر زن پاک و با عزت
نمی دان چرا این زن نمی فهمد کسی که هست مجنونش هماه مردی است که در بستر دست در گردنش دارد
و چشمان بسته ای شاید که رویا ها تو را با دیگری دارد
زمانی بود در عالم که غیرت بود مردان را در این دنیا
برادر بود با غیرت برای خواهری که جز او ندارد هیچ پشت و پناهی در این دنیا
نمی دانم چرا نفرین نماید خواهرش را بی هیچ عذر و گناهی
و او ماند و درد و رنج یک دنیا غمها و از جان می کشد آهی
نمی دانم چرا روزان تاریک است نمی دانم چرا خورشید یخ بسته
زبان شاعران از گفتن حق . و درد و رنج این مردم فک بسته
و این ابزار کوبنده نشد آرام مردم ها
نم یدانم نمی فهمم چرا اینگونه گشته رنج بر دلها
چرا امروز شاعرها فقط از عشق می گویند
نمی دانم چرا امروز شاعر ها فقط از عشق می گویند