تقديم به "محمدرضا شفيعي كدكني" كه آثار ايشان همواره راهنماي حقير بوده...
اگرچه در خور نبودن اين قطعه را به بزرگواري شان خواهند بخشيد...
عقاب
عقابي پير و تنها بر فرازي
به ياد سال هاي اوج و پرواز
شكوه و قدرت و شور جواني
به قانون فلك ، هم سان و هم راز
در ايام گذشته غوطه ور شد
در آن روز وداع تلخ و غم بار
پدر ، پير است و فرتوت است ... اما
به حس اوج و پرواز است سرشار
نه منقار و نه آن چنگال پولاد
نه ديگر بال هاي پر شكوهي
نه چشمان بزرگ و تيزبيني
كه بيند دشت را از اوج كوهي
به روي صخره اي بر اوج قله
دو شه بال اش گشود، از سنگ برخاست
به سوي آسمان رفت، آه... اما!
سقوطي دردناك... - اين شيوه ي ماست -
..........................................
به خود، مي گفت: " اين شد سرنوشتم؟!
سقوطي دردناك از اوج افلاك؟!
زماني پادشاه آسمان ها
كنون بايد شوم هم بستر خاك؟!
دو چنگال اش چنان گيسوي پر موج
خميده ست و نمي گيرد شكاري
و آن منقار هم گويي كه از غم
نمي آيد ز دستش هيچ كاري!
به خود آمد عقاب پير تنها
نگاهش آسمان را سخت كاويد
-"نمي خواهم چنين مرگ و سقوطي
بمانم تا ابد ، مانا و جاويد"
.....................................
به روي قله غاري بود ، تاريك
به داخل رفت ، از ديده نهان شد
به زهدانش فتاده تخته سنگي
كه چندي بعدتر قلب جهان شد
-" كنون وقت است ، وقت آزمودن
نمي خواهم روم از ياد ، چون برگ"
به روي تخته سنگ ، استاد ، لختي
مصمم گفت آن دم : " مرگ ، بر مرگ"
در آن هنگام و در آغاز راه اش
فرو كوبيد ، منقارش بر آن سنگ
شكست و خرد گشت و ريخت بر خاك
جهان ، در پيش چشمش تيره و تنگ
دو چنگال اش به روي سنگ مي زد
تحمل بايدش اين درد جانكاه
چنان تيري به مغز استخوان بود
نفس ، با مرگ ، هم سان شد در اين راه
به هوش آمد... پر از درد است... آري
وليكن تاب بايد آرد اين درد
كه اين يك زايش مملو ز رنج است
عيار است اين ، عيار مرد و نامرد
يكا يك پر آن شه بال ها را
به منقارش گرفت و كند از جاي
فغانش را فرو مي خورد در خويش
جهانش تيره شد، افتاد ، از پاي
..........................................
( - گرسنه ، خسته و زخمي ، شكسته
قدم در راه مردان ، مي گذارم
به افسون قلم ، بر قلب عالم
سرودي نو به هستي مي نگارم - )
....................................
به چندين ماه در زهدان آن كوه
بدون طعمه دور از هر شكاري
به روي سنگ ، در نشو و نما بود
چه سخت ، اما... چه شيرين، انتظاري
پس از چندي ز جاي خويش برخاست
درون غار را چندي نگه كرد
به راه افتاد ، رفت از غار بيرون
رها گشت او ، هم از رنج و هم از درد
عقاب آمد ، ولي با شيوه اي نو
دو شه بال اش بسي زيبا و خوش رنگ
به منقاري سپيد و صاف و براق
عقابي تيز بين و آهنين چنگ
عقاب آمد كه در اين جامه ي نو
همه عالم به طرزي نو ببيند
ميان آسمان ، در آن افق ها
چنان خورشيد آن بالا نشيند
نگاهش تا فراسو گسترانيد...
همه عالم به چشمش پاك مي ديد
به فكري نو ، جهان تازه اي را
از اوج آسمان تا خاك مي ديد
دوباره بر فراز قله ها شد
شده با آسمان ، هم ساز و هم راز
رسيده موسم بالا پريدن
دوباره حس پروز است... پرواز...
...........................................
پ.ن.
نسخه ي اوليه ي اين شعر در تاريخ 1392/5/7 نوشته شد و بارها ويرايش و چكش كاري!! روي آن انجام گرفت...
اين نسخه كه نسخه ي نهايي ست در تاريخ 1392/8/21 نوشته شد....
هر نوع نقدي آزاد است...