سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        نظم ونثر(در پنجه های ترس)

        شعری از

        ایـّـوب ایـّـوبی

        از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۲ ۱۸:۳۹ شماره ثبت ۲۰۸۶۷
          بازدید : ۵۴۶   |    نظرات : ۴۲

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر ایـّـوب ایـّـوبی

        1)ترس اضافه در دل رنج اضافه آرد*آن خود شکست باشد دردی بزرگ دارد

        2)ترست ز مغز زایَـد ریشه ز مغز دارد*وان جنگل خطرها لرزش به دل؛فزاید

        3)گرغم بُوَد زیادی از دل شود سرازیر*این ظرف جای گیرد مقدار کم ازآن تیر!

        4)باشد خیال بی حدّ؛افسردگیِّ عاقل*وان یأس وناامیدی ضربه زند به هر دل!

        5)گرترس وغم نخواهی؛اقدام ماجرا کن* وزآن قدوم شیرین اقدام؛ترس ازدلت جداکن

        6) وابسته ی دلت کن آرامش سرت را*گر مغز خود کنی رام ؛نم نم بخور بَرَت را

        7) رایانه است مغزت برنامه ها پذیرد*هر کس در او زند نقش از راز وحرف بی حد

        8) مغزت درخت باشد؛خورشیدوآب؛تو،او!*خاکش چو شورگردد میوه مخواه خوشبو!

        9) گرتقویت کنی تومغزت زحرف خوشبو*از آن حریف دانا خواهی شوی تو بر رو!

        10) شادی ز مغز زاید؛ غم هم ز عقل آید * گرمغز تو خورَدغم؛ آسودگی نپایــد

        11) مغزت چشیده رنجی گشته مفسّرکذب*تفسیر او وبال است پیرو مشو درآن حزب

        12)خوابی ندارد این عقل!پیوسته درتکاپوی*گرخود رَوی تهِ آب این دشمنت لب جوی!؟

        13)گرمغزپردروغ است ازآن مکن حمایت*درد وغمش فراوان غصّه بُوَدجزایت!

        لب جاده نشسته بودم.ناگهان فریادی شنیدم وحشتناک!با خودگفتم:محسن فرار کن. بچّه نبودم

        ولی قدّ کوتاهی داشتم.خیلی ترسیده بودم.وقتی خواستم برَم خونه.اتومبیلی دیدم که از پل واژگون شده بود.آدمی دیدم کنار اون ماشین ایستاده بود.چهره اش آشنا بود. جرأت کردم.

        خودمو به صحنه نزدیک نمودم.یه نفرکنار ماشین دراز افتاده بود.چادری روی بدنش کشیده بودند.

        فهمیدم یه جنازه است. تا حالا جنازه ندیده بودم.یواش یواش داشت شلوغ می شد.سنّ کمی نداشتم ولی در نظر مردم بچّه می اومدم.بالاخره مأمورا  تشریف آوردند.

        یه سر کار، چادر از روی جنازه برداشت . صورتی پر از خون دیدم.دهن وچشاش وا بود.

        اصلاً نمی شناختمش.ای کاش نگاش نمی کردم.آخه ازترس داشتم می لرزیدم.

        یکی از مأمورا  گفت:بچه بروخونه.حق با اون بود.با ترس ولرز رفتم خونه. در مسیر؛هَمَش

        توو فکر جنازه بودم.روز بعد مریض شدم.هرکار می کردم؛نمی تونستم خیال جنازه رو از

        سرم بیرون کنم.

        حتی در خواب؛جنازه رو می دیدم.مدتها گذشت ولی حالا دیگه مریض شده بودم.

         سرو صداهای اطرافیان ؛منو ازمردن می ترسوند!!

        فکر می کردم از دست این مرض جان سالم بدر نخواهم برد!!

        روز به روز ترسم بیشتر می شد.سر از بیمارستان در آوردم!تو اتاقی که بستری بودم؛مریضای دیگه ترسم رو از مردن بیشتر می کردند!دیگه من اون محسن گستاخ نبودم که به تنهایی لب جاده یا که به کوه و بیابون برَم !!

        از بیمارستان مرخص شدم.حالم بهتر شده بود.ولی ترس وِلْ کـُنم نبود!!

        حتّی از سوسک وموش می ترسیدم!!از جنگ ودعوا به شدّت می ترسیدم!دیگه همه

         می دونستندکه آقا محسن مریض شده ؛ولی من؛ خوراک ترس شده بودم!!

        قدم کوتاه و یواش یواش داشتم لاغرتر می شدم!!در خواب کابوسهای عجیب وغریب می دیدم!

        در اثراین ترسهاهای عجیب و غریب؛بیماریها به من هجوم آورده بودند!!

        گاه سرم درد می کرد.گاه معده ام!!اصلاً نمی تونستم برذهنم مسلط شوم!از مارها بسیار وحشت داشتم! خوابهای وحشتناک می دیدم!!

        روز به روز فشار ترس بر ذهن واعصابم بیشترمی شد.ترس از مرگ بیشترعذابم می داد.

        وقتی کسی می می مرد ؛می گفتم: محسن مواظب باش نفر خودتی!

        از بس که می ترسیدم ؛ زندگی و تحرّک بَرام معنی نداشت. ذهنم فقط مرگ رو تر جمه می کرد. یا که قاتل های دنیا رو از شاخه ای به شاخی دیگر تفسیر می نمود. فیلم ها و سریال های

        پلیسی و جناحی که قبلاً تماشا کرده بودم ؛ شدَت ترس رو دو چندان می کردند!همه گفتند: محسن از تلویزیون  متنفّر شده ولی راز این موضوع رو فقط خودم می دونستم و بس !     

        هر چه دکترها قرص تجویز می کردند؛سودی نمی دیدم!روزی در بیمارستان میلاد  با دکترکامران آشنا شدیم.

         دکتر کامران هم طبابت می کرد و هم خارج ازبیمارستان مشاور خانواده ها بود.مجبور بودم دکتر کامران رو از حقیقت ماجرا آگاه کنم.

        دکترکامران گفت: مشکل شما قابل حلـه ولی من فردا دارم می رم لندن یه ماه بعد برمی گردم.

        این دیگه از بدشانسی های دیگرم بود!!  وقتی به همراه بابا ومامان پرس وجو کردیم.

        فهمیدیم معروفترین دکتره شهره!! البته یه ماه دیگه باید زجر می کشیدم!

        همه می ترسیدن که محسن سر از تیمارستون در می یاره!من هم حرفاشونو باور کرده بودم!

        خلاصه چیزی به امتحاناتم باقی نمونده بود.از ترس توخونه اوفتاده بودم!

        ترس از ناکامی در امتحانات  شدّت مرضمو  بیشتر نموده بود!!  از درسا عقب مونده بودم!

        چند وقتی بود که از مدرسه دور بودم!

        اعلامیه هایی که از کدخدای بزرگ می دیدم یا می شنیدم اصلاً بَرام مفید نبودند مردم می گفتند : اگه کسی در مورد کدخدا لام تا کام وا کنه اعدام وزندان رو شاخشه!! با خودم می گفتم  :شاید اعلامیه ها ربطی به من نداشتند ولی ذهن مریضم می گفت:

        محسن مواظب خودت باش منظور کدخدا شمایی!!! با خودم فکر می کردم کدخدا می خواد منو از بین ببره!!  البته خیلی های دیگه هم مثل من ترسو بودند اونا بر راست بودن دروغای ذهنم مهر تأیید می زدند و من بیشتر به دروغای ذهنم معتقد می شدم!!

        کابوس های وحشتناک تری به سراغم می اومد! باید بگم ترس از کدخدا همه رو داشت نابود می کرد!از ترس کدخدا همه داشتند نابود می شدند!اگه تا سر کوچه می رفتم هزار حرف وحشت آور در ذهنم می گذشت یا که از این و اون   حرفایی می شنیدم!!

        طوری که توی اتاق مأمورای کدخدا را دم در تصوّرمی نمودم!آدمایی رو که نمی شناختم فکر می کردم حتما مأمور کدخداست!!مامان می گفت محسن برو پارکی؛ سینمایی ؛ساحلی ؛جایی

        ولی کو گوش شنوا محسن دیگه از سوار شدن تاکسی وراننده ها هم می ترسید!!

        فقط دکتر کامران می دونست که محسن از ترس مردن داره آب می شه! اون از بد شانسی رفته بود لندن!! راستش از ترس غرق شدن شنا رو کنار گذاشته  بودم! از ترس مار وحشرات به جنگل نمی رفتم!دوستم قاسم می گفت:محسن خیلی بزدل شده ای!حق داشت جسارتای قبلی دیگه در من مرده بودند!!

        قاسم رفیق و همبازی کودکی های من بود.منو خوب می شناخت ولی حالا از ترسای من گیج ومَنگ شده بود! راه وچاره اش رو نیز نمی دونست!مدّتها منو به خاطر بزدلیهام مسخره می کرد!! نه تنها حرفا وشوخی هاشو جدّی نمی گرفتم بلکه یواش یواش اونو مثل خودم داشتم ترسو می کردم!!!!اخه مرضم مُسْری بود وبه قاسم سرایتش می دادم!خودم می ترسیدم دیگرونو هم می ترسوندم!!

        قبلاً قرر بود با خواهر قاسم ازدواج کنم .امّا از بس که می ترسیدم دیگه رفتار آمنه نیز باهام عوض شده بود!!به آمنه گفته بودند که محسن شبا از تاریکی می ترسه!!انکار نمی کنم چنین شده بودم!! چون قدیما از مادر بزرگ شنیده بودم که شبها جن وپری زیاد میشه !

        آمنه حق داشت که نومزد ترسو را دوست نداشته باشه!

        البته من می دانستم که ترس اضافه داره منو نابود می کنه!ولی کاری از دستم بر نمی اومد!!!!

        اگه تلویزیون خبری از زلزله یا انفجار می گفت ترسم در حدّ خفه کردنم فعال می شد!!اون شب دیگه خواب هم نمی رفتم!!انگاری دنیا نقشه ی مرگمو می کشید!!!

        دکترکامران که از لندن بر نمی گشت!از آینده ی خود هراس داشتم!!بی کاری دیگه رو شاخم بود!!ترس از آینده ی نامعلوم وبی کاری عذابم می داد!با خود می گفتم کسی به آدمای سالم کار نمی ده چه برسه به من که مریضم!!

        باخود می گفتم: محسن از این حال و روز همون بهتر که بمیری! گاهی آرزوی مرگ می کردم.گاهی اوقات از مرگ می ترسیدم. مردم می گفتند:محسن اگه خوب نشه. از حرص پدر مجروم می شه!

        آخه با حرفایی که می زدم مردم منو دیوانه می دونستند! فقط دکتر کامران به من امید داده بود که مرضم قابل حله! گاهی ترسم به اندازه ای شدید می شدکه حتی دکترها رو قاتل تصوّر

        می کردم !! اگر فردی را خوابیده می دیدم اونو جنازه تصوّر می کردم! این تصوّرات را به اندازه ای درست ودقیق تصوّر می کردم. که در اثرادامه دادنشان گیج می گشتم!!

        گاهی فکر می کردم که خون در بدنم جاری نیست!!

        خلاصه ترس از جنازه به میلیونها ترس دیگه تبدیل شده بود!!به اطرافیان می گفتم سوار ماشینا نشین شما رو می کـُـشنداونا می گفتند محسن پاک دیوانه شده!!

        عقلش حسابی داره در جا می زنه! اونا اگه می گفتن محسن فردا می میری من باورش

        می کردم!!! اگه به شوخی منو می ترسوندند می لرزیدم و گیج می شدم!!

        هر حرفی که می زدم مردم می خندیدند! می گفتند محسن چوپان دروغ گو شده با قدّ کوتاه داره

        دروغایی بزرگ میگه !!حتی هواپیما وقطارهارو قاتل آدما می دونستم!!هم خودمو عذاب

        می دادم و هم دیگرونو می ترسوندم!!از ترسوندن دیگرون منظوری نداشتم! بلکه مرض خودمو به دیگرون سرایت می دادم!!

        بعضی نه تنها حرفام رو باور می کردند؛بلکه حرفایی مشابه من می زدند!!روز به روز آمار ترسوها رو بیشتر می کردم!!کم کم طایفه ای از ترسوها ساخته بودم!!

        خلاصه روزها یکی پس از دیگری سپری شدند. دکتر کامران از لندن برگشت!

        متأسّفانه در اثر رفتن وماندن او مرض ترسم پیشرفتای عجیب و غریبی پیدا کرده بود!

        به محض شنیدن خبر اومدن دکتر به سراغش رفتیم.دکتر در اتاقی مخصوص به معاینه ام پرداخت.همه جملاتی که از زبانم جاری می شدند حکایت از ترس داشتند!!

        دکتر کامران گفت شما باید بستری شید! مدّت زیادی باید تحت نظرم باشی. تنها دراین صورت بیماری شما زودتر درمون می شه! خلاصه پدر و مادرم رضایت دادند که محسن بستری وتحت نظر دکتر کامران قرار بگیره ابتدا تک وتنها در یک اتاق زیبا ورؤیایی بستری شدم.

        اتاقم  پر از عکسای طبیعت بود از ابر گرفته تا سبزه های پر جاذبه و آبشارها چشم نواز!

        خلاصه چند روزی در این اتاق تحت درمان بودم.

        پس از مدتی که دکتربیشتر از بیماریم سر در آورد.اتاقم را عوض کرد. اتاق بعدی پر از عکسای حیوانات وحشرات خطر ناک بود! درست همه چیزایی که ازاونا وحشت داشتم؛از مار موش گرفته تا سوسک و حشرات دیگر!!!!

        وقتی به این اتاق اومدم ترسم به شدّت افزایش یافت !دلی دکتر اتاق رو به رویم بست!چند روز در این اتاق تحت درمان قرارگرفتم یواش یواش داشتم می پذیرفتم که همه ی این عکسا بی آزارند و کاری به من ندارند!

        اندکی دل وجرأت پیدا کردم! به نحوی که نزدیک اونا می رفتم واونا رو لمس می کردم!!

        دکتر متوجه رفتارهای مثبت من شده بود!! ولی هنوز هم می گفت:باید تحت نظرم باشی.

        پس از این مرحله دوباره به اتاق اولم بر گشتم. اما همه عکسای قبلی رو دکتر برداشته بود.

        به جای عکسای طبیعت ؛ اسکلتهایی از انسان که شبیه جنازه بودند در آن اتاق کار گذاشته بود.

        عکسایی از جنازه های جبهه های متفاوت نیز بر دیوار اتاق نصب کرده بود.

        با ورود به این اتاق فوراً به ریشه ی اصلی ترسم مواجه شدم!!

        اینجا دکتر پاهام  رو با زنجیر بست چند روزی در این اتاق موندم! وتحت مداوا قرار گرفتم.

        به نحوی که اسکلتهای مصنوعی و جنازه وحشتناکی خودشونو کاملا از دست دادندند!!

        دکتر پاهام رو آزادکرد ولی من ترس اولیه رو از دست داده بودم! چند روز بعد دکتر مجددا اتاقم رو عوض کرد. اما این بار ونو به اتاقی برد که پر از موش وحشرات زنده و واقعی بود!

        فکر می کردم که مارها اونجا سمّی اند ولی واقعیت چنین نبود.در این اتاق نیز در زنجیر بودم!

        خلاصه مار و موش وسایر حشرات از سر وگردنم بالا می رفتند!

        پیراهن هم که در تنم نبود دکتر روزی چند بار سر می زد و می رفت!دارو تجویز می کرد یک  هفته ی کامل گذشت!!!   وقتی دکتر متوجه شد که با مارا وموشا وسایر حشرات کملاً راحتم دست وپاهایم رو راحت گذاشت!!

        این بار به باغی از بیمارستان منو بردند که مشابه اتاقای قبلی بود! ولی خیلی متفاوت با اون اتاقا نیز بود این جا دکتر میزان داروها رو کم کرد !!

        من احساس می کردم اون محسن ترسو نیستم!!در این مدّت اقوام اجازه ی ملاقاتم رو نداشتند!!

        همین امر بهبودی منو سرعت بخشیده بود! دلم واسه  خیلی ها تنگ شده بود. آهسته آهسته فکر ویاد آمنه در ذهنم داشت بیشتر می شد!

        با خود می گفتم اگه آمنه محسن رو نترس و سالم ببینه! احتمالا بیشتر از دیگرون خوشحال میشه!! خلاصه از بیمارستان به اتاق مناسبی برده شدم. روبروی این اتاقک دریاچه قرار داشت که خیلی بزرگ نبود.

        دکتر کامران این دریاچه رو برای شنای شماها  ساختم!  من که از شنا می ترسیدم یه دفعه عرق کردم دکتر با رحمی بزرگ منو در دریاچه انداخت! مجبور بودم برای نجات خود دست و پا بزنم! اونقدر دست و پا زدم تا کاملاً ترسام بر طرف شد و دکتر داشت تماشام می کرد!

        وقتی متوجه شد که با آب راحتم و آرزوی بیرون اومدن از آب رو ندارم!

        لبخند زد وریسمونی پرتاب نمود ؛من ریسمونو نگرفتم تا دکتر بفهمه از آب وشنا نمی ترسم!

        بالاخره ب التماسای متعدد دکتر از آب بیرون اومدم! لباسای جیدی به من دادند وبه اتاقی رفتم و لباسام رو عوض کردم!

        سپس اومدم بیرون دکتر بم من محسن فردا تعدادی آدم می یاند ملاقاتت .

        سعی کن شجاع باشی و حرفای بی ربط نزنی ! من که کاملا خوب شده بودم فکر می کردم آمنه واقوام به دیدنم می یاند!پس با خود گفتم باید کاری کنم وچیزایی بگم که صلاحیت نومزدی آمنه رو داشته باشم. روز بعد دیدم که نقشت دکتر چیزی دیگه است.!

        او از کدخدا ومأموراش دعوت کرده بود که به بیمارستان بیاند!!! در واقع دکتر آخرین وبدترین ترساهایم رو نیز بر داشت! وقتی کدخدا ب مأموراش با احترام کامل  به ملاقاتم اومدند ...خلاصه چند روز بعد پدر و مادرم به همراه آمنه وقاسم واقوام  به ملاقاتم اومدند . وقتی منو سالم دیدند خشنود گشتند وآوازه دکتر کامران در روان درمانی در شهر پیچید .چند هفته بعد جشن باشکوه ازدواج منو آمنه برگزارشد!

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4