مرا رها کنید از این درد ِ جان سوزم
وای ِ من خیری ندیدم از جوانیم
نصیبم نشد از جوانی جز آه و درد
کفن پوش سرم شد به مرگ جوانیم
ندانم چه شدم و چه بر سرم آمد
حال, در این روزگار ِ پیری مرگ آیدم
چه خیال های باطل پروراندم در سر
آرزو به دل ماندم و بخت بد دیدم
چقدر من منم گفتم و نشدم نیم من
حال , مدفن کاخ ِ آرزو هایم شدم
بس است نفس ,گلایه بس است تا به کی
از گذشته یاد نکردن هنر است , قسم