بنام خدا
سومین شعر من در این سایت: عشق مترسک
تاریخ نگارش شعر : 15 مهرماه 1390
تاریخ درج در سایت شعر ناب : 6 آبان 1392
داستان کوتاه عشق مترسک و کلاغ یک داستان مشهور است که شاید خیلیها آن را خوانده و یا شنیده باشند. بنده آن را به شعر تبدیل کرده ام
حدود یک هفته زمان برد و آخر سر این شعر را در 35 بیت آماده کردم .
امیدوارم مقبول دوستان عزیز واقع بشود .
((( لطفا قبل از خواندن شعر موزیک بسیار زیبای بیکلام آن را از پایین صفحه فعال کنید )))
******************************
زمـانـی یک متـرسک ، میـان کشتـزاری
نگهبانی امین بود ، به یک حال نزاری
شب و روز از وجـودش ، پرنده پرنمی زد
به محصولات آنجا ، غریبه سر نمی زد
ولی روزی به ناگه ، دوچشمان مترسک
کلاغی را نشان کرد ، همانند عروسک
از اخـطار مترسک ، گریـزان او نمی شد
به فریاد و هوارش ، پریشان او نمی شد
نشستـه بر درختــی ، به احـوال عجیبی
نگاهش خیره مانده ، به یک طرز نجیبی
کلاغ هر روزه می کـرد ، مترسک را نظاره
تمـام روزش آنجـا ، به حسّی پر اشاره
مترسک چند روزی ، دراین حیرت بجا ماند
دم آخـر صـدا زد ، کلاغـک را فـرا خــواند
از او پرسیـدش آنجـا ، به دنبـال چه باشد
مبـادا دانـه هـا را ، ز شیـرازه بپـاشــد
زغن گفتش که من یک ، کلاغی دلشکسته
غـم نامـردمـی ها ، حیـاتـم را گسسته
از آن روزی که دیـدم ، تـو هـم تنهـاترینـی
دلـم در بنـدت افتـاد ، چـرا که بهتـرینی
به قامت همچـو سروی ، بلند و سرفرازی
درون سینـه داری ، دل پـر مهـر و نـازی
مترسک در وجودش ، گرفت احساس تازه
درآن تنهـائی اش دید ، رسید انفـاس تازه
چه گرمای لطیفی ، به لطف همنشینش
کلاغـی عـاشـق او ، به حـرف دلنشینش
کلاغ آن روزه تا شب، زاحساسات خود گفت
ازآن دلدادگی ها، هرآن چیزی که شد گفت
چو شب آمد وداع کرد، الی وقت سحرگاه
مترسک غرق شادی که صبح آید به درگاه
از احـوالات اینـکه ، یکـی دل بستـه بـراو
نشسته شور وحالی ، همه پیوسته بر او
هوا روشن که گردید ، کلاغ از راهش آمد
مترسک شادمـان شد ، چـرا که یارش آمد
به روی شانۀ خود ، نشانید آن هُمـایش
عـواطف را بـرانگیخت ، دوباره از برایش
خلاصه روز و ماهش ، بدینگونه بسرشد
همیشه عاشقی کرد ، زمان زیر و زِبَر شد
سـر پاییـز آن سال ، کشاورز نگـون بـخت
برای جمـعِ محصــول ، مـیـان مزرعـه رفت
ولی آنجـا نشانی ، ز محصولش ندید او
مترسک را کلاغـی ، در آغـوشش بدید او
بـه فـریـاد بـلنـدی ، متـرسک را نـدا داد
ز نیـرنگ کلاغـان ، نمـودش داد و فـریـاد
که ای جاهل کجایی ،برایت حیله کردند
به یک عشق دروغین ، تو را در پیله کردند
همـه غـارت نمـودنـد ، کلاغـان سیـه بال
تمـام حاصلـم را ، در این اوضـاع و احـوال
کلاغک پر زد و رفت ، مترسک غرق حیرت
کشاورز آمد از راه، به اوج خشم و غیرت
متـرسک را درآورد ، زمیـن زد هیکلـش را
به روی خاکش انداخت ، تمام پیکرش را
نهیبش زد مگـر تـو ، دلـی در سینـه داری
متــرسک را نَشـاید ، وفـا و کینــه داری
تو از پوشال و چوبی، فقط یک هیکل هستی
چگونه دل سپردی، چنان انسان مستی
تو را اکنون دراینجا ، به آتش می کشم من
قلم بر هرچه عشق و حیاتش میکشم من
مترسک روی شنها ، به فـکر این فـرو شد
که احساسات پاکش ، چگونه زیرو رو شد
به نام عـاشق او را به سُخره برکشیدند
تمــام دانـه هـا را ز سُـفره بر کشیــدند
مترسک یک نمادی، زِقربانی عشق است
درآن مسلخ که عاشق به مهمانی عشق است
چو مهمانی بسر شد ، یکی را سر بریدند
دل معصـوم و پـاکـش ، بـه زیـر پا دریدند
همیشه در تنازع ، کسانی طعمه گردند
به ظاهر عاشقی هست، ولیکن لقمه گردند
دروغ و حـیله آنجا ، سلاحی خفته باشد
اسیر دامِ احساس ، همیشه کُـشتـه باشد